جمعه 92/6/15 — azadnagar -
نظر بدهید
قیمت دین
مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده که بقیه پول را که بر می گرداند، 20 پِنس اضافه تر می دهد. !
می گفت : « چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخر سر، بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم : آقا! این را زیادی دادی...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا، از شما ممنونم.
پرسیدم : بابت چی ؟!
گفت : می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشین شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد :« تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!»
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
پنج شنبه 92/6/14 — azadnagar -
نظر
تو واقعا که هستی ؟
در حال بازگشت به خانه بودم که به فقیر خیابان گردی برخوردم... به دیوار ساختمانی تکیه داده بود. لباس هایش کثیف و موهایش چرب و به هم ریخته بود.
در حالی که از جلویش رد می شدم ، زن خیابان گرد کاسه ای را جلو آورد و زیر لب گفت : سکه اضافی دارید؟
لحظه ای مکث کردم ولی بدون انکه حتی سرم را بالا بیاورم و او را نگاه کنم، از کنارش گذشتم... ولی بعد برگشتم و بی اختیار به او گفتم : چرا مثل هر کس دیگری کار نمی کنی؟!
رن ژنده پوش به چشمانم نگاه کرد و جواب داد : آن وقت چه کسی اینجا بود تا به تو نشان دهد که واقعا که هستی ؟
از پاسخ او، در سکوت میخکوب شده بودم!
ا بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است،
آن لندرز :
خودتان را بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است، پس حتما انسان فوق العاده ای هستید!
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
پنج شنبه 92/6/14 — azadnagar -
نظر بدهید
حضرت امام جعفر صادق (ع) در خیمه ای نشسته بودند، یکی از زنادقه ( جمع زندیق یعنی کسی که هیچ دینی ندارد و خدا را انکار می کند.) آمد برای بحث کردن. یکی از شاگردان حضرت که در انجا حضور داشت، با اجازه حضرت رفت و با او به سخن و بحث پرداخت.
پس از اتمام بحث و محکوم کردن آن زندیق و رفتنش، آن صحابی به خدمت حضرت برگشت و از حضرت درباره کیفیت بحثش سوال کرد؛ حضرت فرمودند : بحثت خوب بود، ولی در بعضی موارد، حق او را زیر پا می گذاشتی !
ببینید چقدر دقیق است؟! با یک ملحد و بی دین هم که بحث می شود، باید مواظب بود؛ ممکن است مطلب حقی و حرف صحیحی هم در سخنان او باشد؛ چه رسد به یک مومن مسلمان!...
منبع : کتاب نکته ها از گفته ها – دفتر سوم ص 146
برچسب ها :
نکته ها از گفته ها ,
چهارشنبه 92/6/13 — azadnagar -
نظر بدهید
ادیسون و شعله های آتش
«توماس ادیسون» در سنین پیری، پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق ژیر مرد بود و هر روز اختراعی جدید در آن صورت می گرفت.
در دسامبر سال 1914، نیمه های شب از اداره آتش نشانی به «چارلز» پسر ادیسون، اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش آتش گرفته و در حال سوختن است؛ به واقع کاری از دست کسی برنمی آید و تمام تلاش ماموران آتش نشانی فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان های اطراف است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون پیر رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که ممکن است پدر پیرش با شنیدن این خبر،سکته کند؛ لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند. با کمال تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه ، روی یک صندلی نشسته و موهای سفیدش در برابر باد، موّاج است و سوختن حاصل تمام زحمات عمرش را نظاره می کند!
قلب ژسر به درد آمده بود، چرا که می ید پدر پیر 67 ساله اش با دیدن چنین صحنه ای در بدترین شرایط عمرش به سر می برد. چارلز تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد...
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت : پسر، تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست!رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده. وای خدای من ! خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیست پسرم؟
پسر، حیران و گیج جواب داد : پدر، تمام زندگی تان دارد در آتش می سوزد و شما از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنید؟! چطور می توانید؟ من تمام بدنم دارد می لرزد و شما خونسرد نشسته اید؟ !
پدر گفت : پسرم، از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاش شان را می کنند. در این لحظه بهترین کار، لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی آن فردا فکر می کنیم، الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین فرصتی را نخواهی یافت.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
چهارشنبه 92/6/13 — azadnagar -
نظر
قهوه چی نامه
شاعر شهرام شکیبا
الهی به چای و به قلیان قسم
به این حلقه و بزم رندان قسم
به این قهوه خانه که جای صفاست
حسابش ز دیگر مکانها سواست
به خاگینه، املت، به دیزی قسم
به انواع و اقسام تیزی قسم
به انگشتری با نگین درشت
که گویی به انگشت رفته است مشت
به آن چای پر رنگ اعلا قسم
به کشکول درویش مولا قسم
به قلیان خوانسار و کاشان قسم
به مردان کار و صفاشان قسم
به گچ کار و لوله کش و جوشکار
به صبحانه خوردن به جای ناهار
به نان و پنیر و مربا قسم
به غمهای آن مرد بنّا قسم
به «مه-دود» خیلی غلیظ فضا
به بوی پیاز و به بوی غذا
به آن عکس مرحوم تختی قسم
به آن ناشناس در آن عکس هم
به آن عکسهایی که صاحب دکان
همیشه جوان است در قاب شان
به ابیات سست و به خط های بد
پر از عیب وزن و غلط های بد
به آن عکس حین علامت کشی
به قاب طلسم پر از خط کشی
به انواع تسبیح و چاقو قسم
به معتاد چرک دماغو قسم
به آن جعبه آیینه رنگ رنگ
به سرخی چشم از بخارات بنگ
به آرامش نشئه پیرمرد
که گویا زده پنج، شش بسته گرد
به این چرت مرغوب و حالات او
به اعماق فهم و کمالات او
به چای پیاپی ، به قند زیاد
به جاساز و مامور کشف مواد
به آن پیرمردی که از ره رسید
به در خورد چون شیشه اش را ندید
به ساز عجیبی که در مشت اوست
به قوز نجیبی که در پشت اوست
به آن ساز ناساز یک تار او
به شان و اهمیت و کار او
به مضراب سنگین سازش قسم
که وزنش بود نهصد و ده گرم
به آن ساز کج – معوج غیر صاف
زده پنبه صد هزاران لحاف
به آن قهوه چی و صفای دلش
به آن لنگ بر روی شانه ولش
به دستان تر دست این کاردان
که در دست دارد چهل استکان
به آن پیر ساده دل گیوه ای
به قلیان بیهوده میوه ای
الهی، به اینها که گفتم قسم
به این طُرفه دُرها که گفتم قسم
مدد کن که این رند بی دست و پا
نگردد اقلا به تهران گدا
مدد کن اقلا که یک مشتری
که دارد عزیز دلی بستری
بیاید پی مشکلش پیش من
غنی سازد این جیب درویش من
مرا با بسی ناز و عزت برد
یکی از دو کلیه ام را خرد
مرا مشکلی هست، حلش محال
پس آن به که اینجا کنم عشق و حال
خورم چند چای پیاپی ، سپس
پرانم ز اطراف قندان مگس
بده قهوه چی چای با حال را
که کوتاه سازم بدان قال را
بده چای، دفع ملالی کنیم
که با دوستان عشق و حالی کنیم
بده چای، تا ساز گردد سخن
بده چای پر رنگ لطفا به من
بده چای، حالم دگرگون شده
دلم از زمین و زمان خون شده
بده چای، حالی اساسی کنیم
که فی الفور، بحث سیاسی کنیم
بده چای ، عالم شده کاسه لیس
به روباه پیر جهان، انگلیس
بده چای، از دست کاخ سفید
جهان لحظه ای رنگ راحت ندید
بده چای با سطل امشب، که من
اسیر غم و دردم، ای هموطن!
نده چای دیگر، که خونم مباح
شد از بس که رتم سوی مستراح
نده چای، مثّانه ام منفجر
شد و خورد شلوار این بنده جر
نده چای، من رفتم امشب دگر
ندارم امیدی که بینم سحر
نده چای دیگر، که رفتم ز هوش
از این پس من و جمع پیژامه پوش
از این پس، پسِ بی خیالی روم
به دنبال شورای عالی روم
در آن جمع، چای است چیزی دگر
گل انداخته بحث، شب تا سحر
در آن جمع، چایی سناتوری است
نه زین چایهایی که در قوری است
اگر نیست رستم، ولی گرز هست
فرامرز نبود، فریبرز هست
فروزان تر از آتش موبدان
همیشه یکی آتش است آن میان
اگر جمع شان اندک و کوچک است
افلاطون در آن بین، چون کودک است
همه حرفهاشان پر از حکمت است
سر سفره هاشان پر از نعمت است
در آنجا همه اهل فضل اند و من
پس آن به که باشم در آن انجمن
....
برچسب ها :
چرت و پرت ,