سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مردی که از تاریخ درسها آموخت ...

سید حسن مدرس، در برنامه روزانه اش چند ساعت مطالعه تاریخ بود. کتابهایی که درباره تاریخ زندگی ملت های دیگر بود و به زبان عربی ترجمه شده بود را مطالعه می کرد.

روزی سید حسن با مرد تاجری آشنا شد. این تاجر که به کشورهای اروپایی سفر می کرد، زبان انگلیسی را خوب می دانست. سید حسن با این که مجتهد بزرگی بود، با مرد تاجر قرار گذاشت روزهای جمعه به خانه او برود و برای او کار کند. هر روز جمعه 8 ساعت. در عوض هم مرد تاجر برای سید کتاب های تاریخی به زبان انگلیسی را برای او بخواند و ترجمه کند روزی 2 ساعت. کم کم تاجر از کارگر خوشش آمد یک ساعت از زمان کار کم کرد و به مطالعه تاریخ اضافه کرد. در این دوران کارگری بود که سید کتابهای تاریخ شارون، روح القوانین مونتسکیو، تاریخ پلوتارخ و شهریار ماکیاولی را نزد کارفرمای خود خواند.  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پاکیزه ترین و پلید ترین چیزها

«ابن فتحویه به اسناد خود از خالدالربعی نقل میکند:

لقمان غلامکی زنگی بود. روزی خواجه اش وی را گفت: امروز گوسفندی را بکُش!

او گوسفندی بکشت. پس خواجه گفت: پاکیزه ترین چیزش را بیاور!

زبان و دلش را بیاورد. گفت: چیزی از اینها پاکیزه تر نداشت؟

گفت: نه.

خواجه خاموش ماند. دیگر روز گفتنش: برای ما گوسفندی بکش!

هم بکشت. پس گفت: پلیدترین چیزها از آن بیاور!

باز دل و زبانش بیاورد. گفتش: تو را گفتم پاکیزه ترین چیزش بیاور، دل و زبانش آوردی و باز گفتم پلیدترین بیاور، [باز] هم دل و زبانش آوردی؟

پاسخ داد: چون ایندو پاکیزه باشند، هیچ چیز از آنها پاکیزه تر نیست و چون پلید باشند، هیچ چیز پلیدتر از آنها نیست.» 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

آنها همه کارها را به نام خدا انجام می دهند!

هانس کونگ فیلسوف الهی و استاد دانشگاه «توبینگن» آلمان در سال 1973 نظزیاتی در جهت نزدیک کردن کاتولیکها و پروتستانها ابراز کرد و بلافاصله مقامات واتیکان او را مورد بی مهری و حتی تکفیر قرار دادند.

هانس کونگ بدون توجه به تکفیر کلیسا بر عقاید خود پای فشرد. کلیسای کاتولیک او را به رُم احضار کرد تا مورد «آزمایش» قرار گیرد. هانس در پاسخ این احضار گفت:

«من اگر لازم باشد به رُم خواهم رفت؛ امانه تحت شرایط انکیزیسیون... آنها همه کارها را به نام خدا انجام می دهند. حتی هنگامیکه گالیله را محکوم می کردند و برونو را می سوزاندند و متجاوز از چهار هزار کتاب را تحریم می کردند، سخن از«خدا» در میان بود... حقیقت آن است که اسمها عوض شد، ولی روشها عوض نشده است...»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

مرحوم شیخ هادی نجم آبادی

در حالیکه در دوره ی ناصرالدین شاه در پایتخت و دیگر شهرهای ایران هر روز و شب جنایت هولناکی بوسیله ی حکومت انجام می گرفت و در شهر ها حاکمانی چون ظلّ السّلطان پسر شاه و جلال الدوله نوه شاه مردم را غارت می کردند و با سبعیت شگفت انگیزی بی گناهان را می کشتند، مردم شاهد بی تفاوتی و همکاری روحانیون با آنان بودند. در این میان معدودی از روحانیون از همکاری با ظالمان خودداری نموده و با آزادگی زندگی می کردند. یکی از این روحانیون آزاده عصر ناصری مرحوم شیخ هادی نجم آبادی بود که در زیر داستانی واقعی از زندگی او را از زبان آقای مدرسی چهاردهی می خوانیم:

«گویند نیاکان وی از مردم روستای نجم آباد بودند. پس از تحصیل و بازگشت از نجف به نام یکی از اعلام فقهای بزرگ تهران مشهور شد. در امور شرعی و آمیزش همیشه با مردم بود.گاهی زمانی اندک یا زیاد ناپدید می شد یا به جستجو می پرداخت تا ستمی را از میان بردارد یا بینوایی را سر و سامان بخشد. در امور قضا و دادخواهی شخصا رسیدگی می نمود؛ هرگز ناسخ و منسوخ ننوشت و حکم کسی را امضا ننمود. در دادخواهی ها از توجه به خواهش دوستان و برآوردن تقاضاهایشان گریزان بود. بیش از دویست خانواده ی بینوا از همه جور، از طلقات تیره بخت نانخوار شیخ بودند. جز خوراک ناهار و شام به چیزی عادت نداشت؛ آن هم نان و دوغ یا آبگوشت و یا آش بود.

غذای لذیذ و گوارای جوربجور را به مردم می داد، خود نمی خورد. گروهی از یتیمان را کفیل همه مخارج بود[که بیشتر آنها] در دبستان رشدیه دانش آموز بودند. دستور داد که باید ناهار این کودکان یتیم پلوخورشت باشد. این کودکان را هر ماه به نزد خود می آورد؛ برای آزمایش و امتحان حاضر می کرد؛ به آنان خوراک خوب می داد، ولی خود از آن نمی خورد.

هرگاه پیروان مذاهب مختلف[درباره ی مسائل مختلف با وی به بحث می پرداختند و مسائلی را] از وی جویا می شدند، آنان را موافق کیش خودشان آگاه می ساخت. سوال کننده از هر مذهب و مسلکی بود، کتابهای او را نام می برد و از مندرجاتش شاهد می آورد. از این جهت پیروان ادیان و مذاهب سخنان شیخ را از جان و دل می پذیرفتند.

با آنکه مجتهد و صاحبنظر بود هرگز فتوا نمی داد. هرگاه مسئله ای از وی پرسیده می شد رای مجتهد آن مقلد را جویا می شد. اگر سوال مرد دانا بود، نخست فتوا و نظریه علمی او را جویا می شد؛ آنگاه هرچه درباره ی آن مسئله ی علمی بود نقل می کرد...»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

چوپان اهل دل ...

چوپان اهل دلی در بیابان مشغول چراندن گوسفندان بود. دانشمندی در سفر به او رسید و با اندکی گفتگو متوجه شد که چوپان بی سواد است. به او گفت : چرا دنبال تحصیل نمی روی ؟

چوپان گفت : چکیده علوم را آموخته ام.

دانشمند پرسید : چه آموخته ای؟

چوپان پاسخ داد : چکیده علوم در پنج چیز خلاصه می شود :

1. تا راستی تمام نگردد، دروغ نمی گویم.

2. تا غذای حلال تمام نشود، غذای حرام نمی خورم.

3. تا در خودم عیب هست، از دیگران عیب جویی نمی کنم.

4. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه کسی نمی روم.

5. تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نمی گردم.

مرد دانشمند او را تصدیق کرد و آفرین گفت.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

درویشی چیست ؟

روزی از ابوالحسن خرقانی پرسیدند : درویشی چیست؟

گفت : دریایی است از سه چشمه : یکی پرهیز، دوم سخاوت، سوم بی نیاز بودن از خلق خدای عزّوجل.

در این بازار اگر سودی است، با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

خلیفه و مرد اعرابی

خلیفه با اعرابی طعام می خورد. در ان هنگام چشمش بر لقمه او افتاد و مویی در آن دید. گفت : ای اعرابی! آن موی را از لقمه خود دور کن.

اعرابی گفت : طعام کسی را که چنین در لقمه خورنده نگاه کند، نمی توان خورد. دست از طعام کشید و سوگند خورد که دیگر با وی غذا نخورد.

منبع : کتاب سرّ دلبران ص 70





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

نه از تو، نه از من

شبی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می گزارد. آوازی شنید که ای ابوالحسن! خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت : بارخدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟آواز آمد : نه از تو، نه از من

منبع : کتاب سرّ دلبران ص 59





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

حضرت موسی و فرعون

روزی حضرت باری تعالی به حضرت موسی فرمود :

ای موسی فرعون هنگام غرق شدن چندین بار تو را به کمک طلبید و تو او را پاسخ ندادی.

به عظمتم سوگند که اگر در آن لحظه یک بار مرا می خواند، او را از هلاکت و شرک نجات می دادم؛ زیرا که من او را افریده ام...

منبع : کتاب سرّ دلبران ص 55

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

انار شیرین

ابراهیم خواص گوید : دوازده سالم بود که دلم انار شیرین می خواست و نخورده بودم. روزی با خود گفتم که باید آرزوی نفسم را برآورده کنم.

روزی جایی می رفتم. درویش بدحالی را دیدم. به او گفتم : ای درویش! دلت چه می خواهد تا آن را برایت فراهم کنم. او نگاهی به من انداخت و گفت :

دوازده سال است آرزوی اناری در دل داری و نمی توانی آن را از دل بیرون کنی. حال امده ای که آرزوی مرا برآورده کنی ؟!

ابراهیم خواص گوید : من متحیر بماندم و گفتم : خداوند دوستانی دارد که در میان خلق پنهانند و کسی آنها را نمی شناسد.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
   1   2      >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 30
    بازدید دیروز : 3
    کل بازدید : 913430
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/1/9    ساعت : 5:9 ع

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات