سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

مدرس از زبان دکتر میلسپو – مستشار مالیه و رییس خزانه داری دولت ایران :« پیشوای شهیر علمای مجلس مدرس است. این صفت مدرس زبانزد خاص و عام است که به پول اعتنایی ندارد و در یک خانه ساده که باغچه خالی از زمین نیز دارد و اثاثیه آن عبارت از حصیر و کتاب و نیمکت است، زندگی کرده اند. دارای لباس سبک قدیم ایرانی. شخص خارجی که مدرس را ملاقات می کند بی اختیار از سادگی و وارستگی و قرحه حساس او متاثر می شود.»

منبع : او یک مدرس بود. ص 139

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

خاطره ای از مرحوم مدرس

تا مدتها هیچ یک از فرزندان و آشنایان مدرس خبر نداشتند که او را به کجا برده اند و سرنوشت او چه شده است. تا آن که چند ماه بعد از دستگیری سید، شیخ الرئیس افسر، مخفیانه به خانه مدرس رفت و به پسر بزرگ مدرس خبر داد که آقا زنده است و در قلعه خواف با وضع بسیار بدی زندانی است. در قلعه متروکه خواف، یک اتاق گلی و قدیمی بود که مدرس را آنجا زندانی کرده بودند. نه زیر اندازی و نه وسیله دیگری برای خواب.

تقریبا یک سال از آن جریان می گذشت که بالاخره عبدالباقی – پسر مدرس – توانست اجازه ملاقات با پدر را بگیرد اما فقط چهل و هشت ساعت ! مدرس در همین دیدار به فرزندش گفته بود : « در اینجا طبیب من خدا و دارویم آفتاب است».

منبع : او یک مدرس بود ص 136 

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

باید دَرَش را لجن گرفت!!

دوره هفتم مجلس، وقتی رای ها را می شمارند، اسم مدرس برای یک بار هم خوانده نمی شود. سید می گوید : «اگر همه مردم تهران به من رای نداده باشند، من خودم یک رای به نام خودم در صندوق انداختم، آن یک رای کجاست؟»

رضا خان گفته بود : چون شما از تهران انتخاب نشده اید، اجازه دهید که کاندیدای یکی از شهرستان ها بشوید. دستور می دهم انتخاب گردید.

و سید پاسخ داده بود «به سردار سپه بگو : اگر مردی مردم را آزاد بگذار تا ببینی من از چند شهر انتخاب می شوم و الا مجلسی که به دستور تو، من نماینده اش شوم، باید درش را لجن گرفت.»

منبع : او یک مدرس بود ص 134





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

وای از آن وقت ...

... طرح قانون حکومت نظامی، قبل از جلسه مجلس، در اتاق فراکسیون اقلیت هم یک نفر گفته بود : برای امنیت کشور این قانون بسیار مفید است و مدرس پاسخ داده بود : اشتباه می کنی! حکومت نظامی، سگی است که دولتها در خانه خود می بندند، وقتی آن را رها کنند، به آشنایان و وابستگان آنان کاری ندارد ولی وای از آن وقت که غیر آشنا و طلبکار صاحب حقی در خانه بیاید، او را می درد.»





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

ته ندارد!!

رضاخان به مدرس که رسیده بود دست گذاشته بود به جیب آقا و گفته بود : «آقا! جیب شما خیلی بزرگ است و سید جواب داده بود : بزرگ هست ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد!»





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

دولت باید مجری افکار ملت باشد

سید حسن مدرس : «من این کلمه را که دولت قدرتش را به ملت نشان بدهد، نمی فهمم. دولت باید مجری افکار ملت باشد ... بدیهی است در همه دنیا یک دسته جهال گاهی آلت ملعبه زید و عمرو برای اعمال اغراض خصوصی و تولید فساد می شوند. البته باید آنها را گرفت و مجازات کرد. ولی نشان دادن قدرت به ملت غلط است. من خیال می کنم، اکثریت، حقش بود این حرف را از وزیر خارجه استیضاح کند و صراحتا بگوید :

پس بگیر این حرف مزخرف را! دولت نباید قدرت به ملت نشان دهد، دولت باید مجری افکار ملت باشد. »

منبع : او یک مدرس بود ص 100





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

چگونه آزاد شویم ...

سید حسن مدرس :

«اگر من نسبت به بسیاری از اسرار آزادانه اظهار عقیده می کنم و هر حرف حقی را بی پروا می زنم، برای آن است که چیزی ندارم و از کسی هم نمی خواهم. اگر شما هم بار خود را سبک کنید و توقع را کم نمایید، آزاد می شوید... باید جان انسان از هر گونه قید و بندی آزاد باشد تا مراتب انسانیت و آزادگی خویش را حفظ نماید.»

منبع : کتاب او یک مدرس بود. ص 89

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

نه، هرگز ...

برای مرمت مدرسه سپهسالار، فرستاده بود دنبال کاشیکارهای اصفهانی، شبستان و حیاط مدرسه. بعد هم نوبت رسید به گنبد. حاج محمد حسین کاشیکار به مدرس گفته بود : اجازه بدهید کار تعمیرات که تمام شد، آخر سر این جمله را اضافه کنیم : « در روزگار تولیت آیت الله سید حسن مدرس تعمیرات اساسی مدرسه پایان یافت.» که آقا گفته بود : « هرگز، من کاری انجام نداده ام ! این بنا به همت سپهسالار ساخته شده است و از موقوفات اوست. هر چه هست به نام او باید باشد.»

منبع : او یک مدرس بود. ص 82





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

لیاقت تو

نامه های مدرس، عموما روی کاغذ پاکت تنباکو و مثل آن بود. آن روز بودم و دیدم که مردی برای سید یک بسته کاغذ آورده بود و می گفت : جناب وزیر این کاغذها را فرستاده اند که حضرت آقا مطالب خود را روی آن ها مرقوم بفرمایند.

مدرس هم رو کرد به من و گفت : عبدالباقی! چند ورق از آن کاغذهای مرغوب را بیار.

بعد هم رو کرد به آن مرد و گفت : آن بسته کاغذ وزیر را بردار، این کاغذها را هم بگذار رویش و روی یک تکه کاغذ نوشت : آقای وزیر! کاغذ سفید فراوان است ولی لیاقت تو بیشتر از این کاغذ که روی آن نوشته ام، نیست.

منبع : او یک مدرس بود. نویسنده مهدی آقایی ص 73





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

 

می خواهم که تو نباشی ...

وقتی جلوی مجلس رسیدم، جمعیت شعار می داد : مرده باد مدرس، زنده باد سردار سپه. سید آمد ولی بی هیچ واهمه ای شعار داد : مرده باد سردار سپه (رضا شاه) ، زنده باد مدرس، زنده باد خودم. بعد هم برای این که راهش را باز کنند، عصایش را توی هوا چرخی داد. جمعیت که شعارش را تکرار کرده مدرس گفت : اگر مدرس بمیرد دیگر کسی به شما پول نمی دهد.

دیدمش، وقتی وارد ساختمان می شد، دیدمش. رفت ایستاد گوشه ای و در صحبت را با یکی باز کرد که سردارسپه پیدایش شد. یقه پیراهن کرباس سید را زیر قبا گرفت و محکم به دیوار کوبید.

بعد هم فریاد کشید : از جان من چه می خواهی سید؟ و او آرام در حالی که لباس هایش را مرتب میکرد گفت : می خواهم که تو نباشی.!!

خواست دوباره حمله کند که نگذاشتند اما از همان فاصله فریاد کشید : تو محکوم به اعدامی! تو را از بین می برم!

منبع : کتاب او یک مدرس بود. نویسنده مهدی آقایی ص 67 

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 11
    بازدید دیروز : 55
    کل بازدید : 914738
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/13    ساعت : 3:41 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات