سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

داستان کوتاه

دسته گلی برای مادر...

مردی در یک مغازه گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد، دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هِق هِق گریه می کرد ! مرد نزدیک رفت و پرسید : «دختر خوبم، چرا گریه می کنی؟»

دختر در حالی که گریه می کرد گفت : « می خوام برای مادرم یک شاخه گل رُز بخرم، ولی فقط 75 سِنت پول دارم.»

مرد لبخندی زد و گفت : « با من بیا. من برای تو یک شاخه گل رز خوشگل می خرم.»

وقتی از گل فروشی خارج شدند، مرد از دخترک پرسید: « مادرت کجاست عزیزم؟» دختر دست مرد را گرفت و با دست دیگر به قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد.

مرد با آن دختر کوچولو به فبرستان رفتند و آن دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد... سریع به گل فروشی برگشت ، سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش تقدیم کند.

 

آدم ها تا وقتی کوچیکن ، دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن، اما پول ندارن.

وقتی بزرگ تر می شن، پول دارن، اما وقت ندارن.

وقتی هم که پیر می شن، پول دارن، وقت هم دارن، اما... مادر ندارن.

هلن کِلر :

مادر، سمبل زندگی، عشق و محبت است

 





برچسب ها : راه ناهموار  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 1286
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924857
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 11:12 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات