سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

خاطرات فاطمه طباطبایی

شهادت حاج آقا مصطفی

صبح روز اول آبان ماه ،هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که امام بالای سرمان آمدند و احمد را صدا کردند و گفتند : از خانه مصطفی تماس گرفته اند و کمک خواسته اند. برو ببین چه کار دارند؟

احمد بی درنگ برخواست و به خانه داداش رفت. من نیز به سوی خانه حاج آقا مصطفی رفتم. احمد را دیدم که گریان روی پله جلوی در ایستاده است. پرسیدم چه شده ؟ با اضطراب و ناراحتی گفت : داداش! و دیگر چیزی نگفت و روانه بیمارستان شدند.

در همین حال، ناگهان خانم(همسر امام خمینی) را دیدم که پریشان حال و گریان وارد خانه شدند. طولی نکشید که خبر در نجف منتشر شد و دوستان، یکی یکی به خانه داداش آمدند.

هنگامی که به خانه برگشتم امام و افراد دفتر و جمعی از طلبه ها در حیاط نشسته بودند. از احمد پرسیدم چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت : ... پیش از آنکه من حرفی بزنم گفتند : مصطفی فوت کرده؟ گفتم بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیه «انّا لله و انّا الیه راجعون» را خواندند.

خبر درگذشت حاج آقا مصطفی برای دوستان بسیار ناگوار و غیر قابل تحمل بود، وقوع این حادثه سخت آنان را بی تاب کرده بود طوری که احمد به امام گفت : این برادران بسیار ناراحتند. شما می توانید به آنها دلداری دهید. امام پذیرفتند. همه آمدند در حیاط نشستند. من برایم بسیار عجیب بود که چطور عده ای جوان می خواهند از پدر داغ دیده آرامش بگیرند. امام همه آنها را به صبر دعوت کردند و گفتند :

خاطرات فاطمه طباطبایی

به هر حال اتفاقی است که افتاده. خداوند یک وقت نعمتی به انسان می دهد و زمانی هم آن را پس می گیرد. باید تحمل داشته باشیم.

من دست حسن را گرفتم و به خانه داداش برگشتم. امام نیز نزدیک ظهر به آنجا آمدند. به محض ورود، خانم با حالتی بسیار پریشان نزد امام آمدند و گفتند : آقا دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد. آقا پاسخ دادند : خانم به خاطر خدا صبر کن! می دانم که دشوار است. سخت است. اما به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری تحملش آسان می شود.

خانم گریه کنان گفتند : نمی توانم آقا. من سختی بسیار کشیده ام، اما این را دیگر نمی توانم تحمل کنم. آقا هم در حالی که سخت ناراحت و متاثر بودند، دست روی شانه های خانم گذاشتند و گفتند : می دانم اما به خاطر خدا صبر کن. !

... یک روز وارد اتاق امام شدم. دیدم به سقف خیره شده اند. از گوشه چشمشان اشک سرازیر بود. مرا که دیدند تکانی به خود دادند و سراغ حسن را گرفتند....

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 1324
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924895
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 11:29 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات