سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

داستان های کوتاه

تو واقعا که هستی ؟

در حال بازگشت به خانه بودم که به فقیر خیابان گردی برخوردم... به دیوار ساختمانی تکیه داده بود. لباس هایش کثیف و موهایش چرب و به هم ریخته بود.

در حالی که از جلویش رد می شدم ، زن خیابان گرد کاسه ای را جلو آورد و زیر لب گفت : سکه اضافی دارید؟

لحظه ای مکث کردم ولی بدون انکه حتی سرم را بالا بیاورم و او را نگاه کنم، از کنارش گذشتم... ولی بعد برگشتم و بی اختیار به او گفتم : چرا مثل هر کس دیگری کار نمی کنی؟!

رن ‍ژنده پوش به چشمانم نگاه کرد و جواب داد : آن وقت چه کسی اینجا بود تا به تو نشان دهد که واقعا که هستی ؟

از پاسخ او، در سکوت میخکوب شده بودم!

ا بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است،

آن لندرز :

خودتان را بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است، پس حتما انسان فوق العاده ای هستید!

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 235
    بازدید دیروز : 49
    کل بازدید : 925857
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/11    ساعت : 5:7 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات