سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه. تاکسی

قیمت دین

مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده که بقیه پول را که بر می گرداند، 20 پِنس اضافه تر می دهد. !

می گفت : « چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخر سر، بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم : آقا‌! این را زیادی دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا، از شما ممنونم.

پرسیدم : بابت چی ؟!

گفت : می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشین شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»

تعریف می کرد :« تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 346
    بازدید دیروز : 49
    کل بازدید : 925968
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/11    ساعت : 10:4 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات