سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  داستان کوتاه

پسر جوان و زنان روسپی !

پسر جوانی، با سوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، خودفروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست. در آنجا پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.

پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم، چند سالت است ؟

گفت : بیست سالم است.

پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟

گفت : بله.

پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان.

پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود. سپس با صدایی لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد :

آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است

صبر کن تا زمین بایری پیدا شود

قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت : پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید :

«لذت های آنی، غم های آتی را در بر دارند.»

کسی را نداشتم تا به من بفهماند :

به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیمه خواهد شد.

و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :

جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی

دریغا، روز پیری آدمی هوشیار می گردد

پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.

چیزی در درون پسرک فروریخت... حال عجیبی داشت، شتابان از آنجا بیرون آمد ، در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد :

« آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است ....» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.

 

دکتر وین دایر :

عشق همه زندگی است، عشق برای همیشه است، ولی هوس برای یک لحظه...

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 156
    بازدید دیروز : 49
    کل بازدید : 925778
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/11    ساعت : 3:15 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات