سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انار شیرین

ابراهیم خواص گوید : دوازده سالم بود که دلم انار شیرین می خواست و نخورده بودم. روزی با خود گفتم که باید آرزوی نفسم را برآورده کنم.

روزی جایی می رفتم. درویش بدحالی را دیدم. به او گفتم : ای درویش! دلت چه می خواهد تا آن را برایت فراهم کنم. او نگاهی به من انداخت و گفت :

دوازده سال است آرزوی اناری در دل داری و نمی توانی آن را از دل بیرون کنی. حال امده ای که آرزوی مرا برآورده کنی ؟!

ابراهیم خواص گوید : من متحیر بماندم و گفتم : خداوند دوستانی دارد که در میان خلق پنهانند و کسی آنها را نمی شناسد.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 915
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924486
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 6:49 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات