اصالت

پیرزنی هنگام عبور از خیابان با ماشینی تصادف می کند. مردم او را به بیمارستان می رسانند. پزشک پس از معاینه از او می خواهد که خودش را برای گرفتن عکس از پایش آماده کند.

پیر زن می گوید : «شوهرم منتظر است و من باید بروم و بلافاصله برخواسته و لنگ لنگان به سمت در خروجی راه می افتد.»

پزشک می گوید : « شما نگران نباشید، من به وهرت اطلاع می دهم.» اما پیر زن می گوید : « متاسفانه شوهرم بیماری فراموشی دارد و متوجه حرف های شما نمی شود. او حتی مرا هم نمی شناسد.»

پزشک می گوید : « خب چرا برای دیدن او عجله دارید در حالی که او شما را نمی شناسد».

پیر زن می گوید « من که او را می شناسم......

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 17
    بازدید دیروز : 47
    کل بازدید : 933516
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 03/12/2    ساعت : 12:8 ع

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات