سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دشمن ترین دشمن تو

سعدی گوید : روزی از بزرگی درباره ی معنی حدیث :

« دشمن ترین دشمنان تو نفس تو است که در میان دو پهلوی تو قرار دارد ».

سوال کردم. گفت : هر دشمنی را که با وی نیکویی کنی، دوست گردد؛ مگر نفس را که هر چه قدر با او بیشتر مدارا کنی، مخالفت و دشمنی اش با تو بیشتر می شود.

آرزو و خواست هر کس را برآورده کنی فرمان بردار تو می شود ، بر عکس نفس که چون مراد یافت و به آرزو رسید، چیره و فرمانروا می شود.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان کوتاه. تاکسی

قیمت دین

مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده که بقیه پول را که بر می گرداند، 20 پِنس اضافه تر می دهد. !

می گفت : « چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخر سر، بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم : آقا‌! این را زیادی دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن، راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا، از شما ممنونم.

پرسیدم : بابت چی ؟!

گفت : می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم؛ اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشین شدید، خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»

تعریف می کرد :« تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه به غش به من دست داد! من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان های کوتاه

تو واقعا که هستی ؟

در حال بازگشت به خانه بودم که به فقیر خیابان گردی برخوردم... به دیوار ساختمانی تکیه داده بود. لباس هایش کثیف و موهایش چرب و به هم ریخته بود.

در حالی که از جلویش رد می شدم ، زن خیابان گرد کاسه ای را جلو آورد و زیر لب گفت : سکه اضافی دارید؟

لحظه ای مکث کردم ولی بدون انکه حتی سرم را بالا بیاورم و او را نگاه کنم، از کنارش گذشتم... ولی بعد برگشتم و بی اختیار به او گفتم : چرا مثل هر کس دیگری کار نمی کنی؟!

رن ‍ژنده پوش به چشمانم نگاه کرد و جواب داد : آن وقت چه کسی اینجا بود تا به تو نشان دهد که واقعا که هستی ؟

از پاسخ او، در سکوت میخکوب شده بودم!

ا بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است،

آن لندرز :

خودتان را بشناسید. فکر نکنید چون سگ تان از شما راضی است، پس حتما انسان فوق العاده ای هستید!

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان های کوتاه. ادیسون

ادیسون و شعله های آتش

«توماس ادیسون» در سنین پیری، پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق ژیر مرد بود و هر روز اختراعی جدید در آن صورت می گرفت.

در دسامبر سال 1914، نیمه های شب از اداره آتش نشانی به «چارلز» پسر ادیسون، اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش آتش گرفته و در حال سوختن است؛ به واقع کاری از دست کسی برنمی آید و تمام تلاش ماموران آتش نشانی فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان های اطراف است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون پیر رسانده شود.

پسر با خود اندیشید که ممکن است پدر پیرش با شنیدن این خبر،سکته کند؛ لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند. با کمال تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه ، روی یک صندلی نشسته و موهای سفیدش در برابر باد، موّاج است و سوختن حاصل تمام زحمات عمرش را نظاره می کند!

قلب ژسر به درد آمده بود، چرا که می ید پدر پیر 67 ساله اش با دیدن چنین صحنه ای در بدترین شرایط عمرش به سر می برد. چارلز تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد...

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت : پسر، تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست!رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟ حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده. وای خدای من ! خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیست پسرم؟

پسر، حیران و گیج جواب داد : پدر، تمام زندگی تان دارد در آتش می سوزد و شما از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنید؟! چطور می توانید؟ من تمام بدنم دارد می لرزد و شما خونسرد نشسته اید؟ !

پدر گفت : پسرم، از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاش شان را می کنند. در این لحظه بهترین کار، لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی آن فردا فکر می کنیم، الان موقع این کار نیست. به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین فرصتی را نخواهی یافت.

 

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

مراحل تکامل استادی

وقتی کلاسهای دوره آموزشی «نحوه تدریس» را می گذراندم، یکی از استادان این دوره فرمودند:

«اگر شاگردی سوالی پرسید که جواب آن را نمی دانستید به روی خودتان نیاورید که نمی دانید ! می توانید از ترفندهای مختلفی استفاده کنید؛ مثلا می توانید بگویید «آفرین، چه سوال خوبی. حالا من این سوال را به عنوان تکلیف به شما می دهم.» بعد تا جلسه آینده خودتان به دنبال جواب بروید... البته از ترفندهای دیگری هم می شود استفاده کرد!»

اما علامه بزرگوار «محمد تقی جعفری» چیز دیگری می گوید !ایشان می فرماید :

«تا به مرحله ای نرسیده اید که نتوانید به راحتی ندانستن خود را به شاگردانتان نشان دهید، به هیچ کجا نخواهید رسید»

 

دنیس ویتلی :

اگر جلوی اشتباه  هایتان را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان های کوتاه

دوست داشتن

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت ... از او پرسیدند : کجا می روی ؟

او گفت : می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.

گفتند: چه کار بیهوده ای! تو اگر هزار سال هم عمر بکنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگزاری و از کوهستان و جنگل بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت : مهم نیست! همین که من در این مسیر باشم، او خودش می فهمد که دوستش دارم....

 

اس. اچ. سیمونز :

مهربانی و محبت هرگز تلف نمی شود، چرا که حتی اگر برای کسی که در حقش محبت شده ، فایده ای نداشته باشد ، لااقل برای شخص مهربان منشا خیر است.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان های کوتاه

فصل های زندگی

مردی چهار پسر داست. آنها را تک تک به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.

پسر اول گفت : درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت : نه ! درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت : نه! درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطر آگین... با شکوه ترین صحنه ای که تا به امروز دیده بودم.

و بالاخره پسر چهارم گفت : نه نه!! درخت بالغی بود و پر از میوه... پر از زندگی و زایش.

مرد لبخندی زد و گفت : همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت و یا یک انسان ، بر اساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگی بر می آید، فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند. !

اگر در «زمستان» تسلیم شوید، امید شکوفایی «بهار» ، زیبایی «تابستان» و باروری «پاییز» را از کف داده اید. !

 

مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان های کوتاه

خاطره ای از «مجید مجیدی» کارگردان توانی سینمای ایران

«مجید مجیدی» کارگردان توانی سینمای ایران ، خاطره ای را تعریف می کند که جای تامل بسیار دارد :

« در یکی از شب های سرد زمستان، رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می کردم و در عوالم فرشته ها سیر می کردم! اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکش هایش را که به دستش چسبیده بود دربیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا نمی گیری؟

گفت : بی ادبی می شود، این دست خداست که به من پول می دهد.

خدا شاهد است آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم»

 

بیلی گراهام :

خداوند به ما دو دست داده است؛ تا با یکی بگیریم و با دیگری ببخشیم.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

داستان های کوتاه

بچه حاضر جواب ...

مادر خطاب به بچه خردسالش :

- هیچ میدونستی وقتی که اون شیرینی رو یواشکی بر می داشتی، در تمام مدت، خدا داشت تو رو نگاه می کرد؟

- آره مامان جونم!

- و فکر می کنی به تو چیزی می گفت ؟

- می گفت غیر از ما دو نفر کسی نیست، پس میتونی دو تا برداری !

 

نورمن وینست پیل :

خداوند امید شجاعان است، نه بهانه ترسوها.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<      1   2      




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 123
    بازدید دیروز : 101
    کل بازدید : 914179
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/9    ساعت : 8:32 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات