سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

شجاعت در مقام عمل

در یکی از دبیرستان های تهران، هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان، به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که :

« شجاعت یعنی چه؟»

محصلی در توضیح این موضوع فقط نوشته بود : « شجاعت یعنی این.» و برگه خود را سفید به ممتحن تحویل داده و رفته بود.!

اما برگه آن جوان، دست به دست بین دبیران گشته و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند.

فکر می کنید آن دانش آموز چه کسی می توانست باشد؟

.

.

.

«دکتر علی شریعتی»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

درسی از پروفسور حسابی

« پروفسور حسابی » در بازگویی روزهای بازپسین عمرشان از همه می گویند؛ از پدر، مهر مادر و مادر بزرگ، عشق همسر و لطف هر کس که در گذر زندگی، دستی و آغوشی به مهربانی به سویش گشوده اند. استاد همواره از مادربزرگ خود با لفظ «خانم» یاد می کنند و آنجا که فرزندانشان در پرسشی ناخواسته و نابهنگام از لفظ «خانم و آقا» و تاکید همواره پدر می پرسند، در پاسخ به تاکید می گویند :

« خانم و آقا بودن آسان نیست؛ سابقه، تربیت و نجابت باید فراهم باشد. ایمان و اعتقاد از ارکان خانم و آقا بودن است. اگر خانم و آقایی به این مرتبه برسند، می دانند که چه کارهایی باید انجام دهند و از چه کارهایی باید پرهیز کنند.

خانم و آقا، هیچ گاه دروغ نمی گویند، تهدید نمی کنند، مردم را دوست دارند، دستِ افتاده را می گیرند ، رهگشا هستند، عشق نامحدود دارند و در نشست و برخواست ، تمام نکات و مسائل اجتماعی و آداب لازم را رعایت می کنند. »

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

غم

مردی نزد دکتر روانپزشک رفت و از غم بزرگش برای دکتر تعریف کرد.

دکتر گفت : به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست که آنقدر می خنداندت تا غمت از یادت برود.

مرد لبخند زد و گفت : من همان دلقکم.

چارلی چاپلین :

وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به تو نشان می دهد، تو هزار دلیل برای خندیدن به او نشان بده.  

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

چنگیز خان مغول و شاهین 

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

 اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

 بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

 خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

 چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

 چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

 این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.

 جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است و اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.

چنگیز خان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. و دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:  «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش بنویسند : «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

موعظه‌ی ابلیس  !

می‌گویند ، روزی فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن آن بود. در این هنگام ابلیس به نزد او آمد و گفت: آیا کسی هست که بتواند این خوشه‌ی انگور را به مروارید تبدیل کند ؟

فرعون گفت: نه !

ابلیس به وسیله ی سحر و جادو آن خوشه‌ی انگور را به یک خوشه‌ی مروارید تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت : واقعا که تو مَردی اُستاد هستی!

ابلیس با شنیدن این جمله، سیلی محکمی بر گردن او زد و گفت : مرا با این اُستادی به بندگی قبول نکردند ، تو چگونه با این حماقت ادعای خدایی می کنی ؟!

منبع : جوامع الحکایات عوفی

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

سمعک خاص !

مردی متوجه شد که نمی تواند خیلی خوب بشنود، از این رو به دکتر مراجعه کرد و دکتر برای او سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی رفت تا سمعکی ارزان قیمت بخرد. او از فروشنده در مورد قیمت سمعک ها پرسید.

فروشنده پاسخ داد : ما مدل های مختلفی داریم، از یک دلار تا هزار دلار!

مرد گفت : میخواهم مدل یک دلاری را ببینم.

فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت : لطفا این دکمه را در گوش تان بگذارید و دنباله نخ را در جیب تان قرار دهید.

مرد خریدار که با تعجب به حرف های فروشنده گوش می کرد ، گفت : این چطور کار می کند؟!

فروشنده جواب داد : این کار نمی کند! اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلند تر صحبت می کنند.

 

توماس دو آر :

ذهن انسان مثل چتر نجات است؛ فقط وقتی عمل می کند که باز باشد.

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد...

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه ، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان به داخل قصر می روم و می گویم یک لباس گرم برایت بیاورند.

نگهبان خوشحال شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر، وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد، جسد یخ زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که روی دیوار کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود

« ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل می کردم، اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد! ».

 

بنجامین فرانکلین :

خوب عمل کردن، بهتر از خوب حرف زدن است.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

یک نصیحت از شیطان !

به شیطان گفتم : لعنت بر شیطان.

شیطان لبخند زد.

پرسیدم: چرا می خندی؟!

پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد.

پرسیدم : مگر چه کرده ام ؟

گفت : مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.

با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین می خورم؟!

جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای . نفس تو هنوز وحشی است، به همین خاطر تو را زمین می زند.

پرسیدم : پس تو چه کاره ای ؟

پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی. برای رَم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلا برو سواری کردن بیاموز ! 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

از قلب تا زبان

روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت : «مرا بغل کن ».

زن پرسید : «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد... با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند ! شوهرش با تعجب پرسید : « چرا تقریبا به درمانگاه رسیده ایم. »

زن جواب داد : «بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.»

آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش بر طرف شد...

 

براون :

هرگز فرصت به زبان آوردن «دوستت دارم» را از دست ندهید.  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پاره آجر...

روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.! پاره آجر به گوشه ای از سپر اتومبیل او خورد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت : « اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و ممن زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»

مرد با شنیدن حرف های پسرک، متاثر شد و به فکر فرو رفت... او برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند و سوار ماشینش شد و به راه افتاد....

 

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، به طرف تان پاره آجر پرتاب کنند! به اطراف تان بیشتر دقت کنید.  





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<   <<   11   12      >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 10
    بازدید دیروز : 88
    کل بازدید : 916584
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/30    ساعت : 1:28 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات