سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

ثبات دولت منوط به دو چیز است

«در سنه 419 قمری که طغرل بیک بن میکائیل بن سلجوق بر نیشابور مسلط شده بود،قاضی صاعد نیشابوری به دیدن وی آمد. او را نصایحی [چند] نمود، از جمله این بود که:

ای طغرل، ثبات دولت و قوام سلطنت منوط و مربوط به دو چیز است: یکی اشاعه عدل و دوم رفع ظلم. و ظلم نه همین ستم کردن است بر رعیت و بس؛بلکه ظلم عبارت است از وضع (قرار دادن)شئ در غیر محلش. و زوال دولتهای بزرگ و خاندانهای قدیم به این علت می شود که ایشان کارهای بزرگ را به مردم ارازل و ادانی(پست) می دادند و آنها از عهده بر نمی آمدند؛ لاجرم جمع امور ایشان مختل بود  وبه اندک وقتی دولت بهم برآمده(درهم ریخته) تمام شده.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

تو انگشتری را به نااهلان عرضه داشتی و قیمت آن شکستی

«جوانی که گناهی کرده بود، به دست ذوالنّون مصری [یکی از عارفان بزرگ] توبه کرد. او از شادی این توفیق، دویست دینار زرّ سرخ به مریدان شیخ نفقه (خرجی) داد؛ او چندان که خدمت ذوالنّون کرد،از او التفاتی ندید. روزی از غایت (نهایت) آزردگی شکایت این محرومیت به چند تن از یاران کرد. شیخ را خبر شد. وی را طلبید؛ انگشتریش را که پربها بود به جوان داد و گفت: این به بازار بر؛ بر مقومّان (قیمت گذاران) عرضه کن و بفروش.

جوان انگشتری را گرفت؛ به بازار برد و به بعضی از کفشگران و گازران(لباسشویان) و پاره دوزان و خرده فروشان و بقالان نشان داد. هیچ یک از آنان زیاده از ده درم بها نکرد. نزد شیخ بازگشت و آنچه رفته بود تقریر کرد. ذوالنون فرمود: انگشتری را به چه کسانی نشان دادی؟

گفت: به تنی چند از کفشگران و گازران وپاره دوزان و خرده فروشان و بقالان.

شیخ انگشتری را از او گرفت؛ به یکی از مریدانش داد وگفت: این به بازار بر و بفروش.

مرید آن را گرفت؛ به بازار گوهر فروشان برد و به دویست دینار زرّ بفروخت و[وجه آن] به ذوالنون داد. شیخ آن همه را به جوان داد و گفت: این دویست دینار زرّ سرخی که به مریدان من انفاق کردی، برگیر وبرو که قابلیت تو در معرفت اهل معرفعت بقدر استعداد تو در فروختن انگشتری است که به نااهلان عرضه داشتی و قیمت آن شکستی. تو قدر وارستگان و اهل تعرف کی شناسی و کی توانی؟





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

تمام داراییِ من مال شما پسرم را نجات دهید!

اوناسیس ثروتمند ترین مرد دنیا زمانی آنچنان پولدار شد که «قارون قرن بیستم»لقب گرفت؛ اما در زمانی که در اوج ثروت و شکوه به سر می برد، تنها پسرش الکساندر در یک سانحه ی هوایی به شدت مجروح شد. وقتی او را به بیمارستان بردند، اوناسیس چند تن از مشاهیر پزشکان را با سرعتی باور نکردنی به بالین پسر رساند.

پزشکان به مشاوره پرداختند. اوناسیس خود به اتاق مشاوره آنها رفت و التماس کنان در مقابل آنان زانو زد و سوگند یاد کرد که تمام داراییِ خود را به آنها می دهد تا الکساندر زنده بماند. ولی کوشش پزشکان به جایی نرسید و الکساندر جان سپرد.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

تا جهان باشد از او گویند

«گویند که روزی موسی علیه السلام در آن وقت که شبان شعیب بود و هنوز وحی بدو نیامده بود، گوسفندان را می چرانید. قضا را از میشی ار رمه (گله) جدا افتاد. موسی خواست که او را با رمه برد. میش، گوسفندان را نمی دید و از بیدلی(ترس)همی رمید و موسی از پس او همی دوید، تا مقدار دو فرسنگ؛ چنانکه میش را طاقت نماند و ازماندگی (خستگی) بیفتاد و برنتوانست خاست.

موسی در وی نگاه کرد و رحمش آمد. گفت: ای بیچاره، کجا می گریزی و از کی می ترسی؟

برداشتش و بر گردن گرفت و بیاورد تا به نزدیک رمه. چون چشم میش بر رمه افتاد، دلش به جا بازآمد. موسی علیه السلام او را از گردن فرو گرفت و میش اندر میان رمه شد.

ایزد تعالی به فرشتگان ندا کرد که دیدید بنده ی من با آن میش چه خلق کرد و بدان رنج که بکشید و او را نیازرد و بر وی ببخشود؟ به عزت من که او را برکشم (مقام بلندی بخشم) و کلیم  ( همسخن خود) گردانم و پیغامبریش دهم و بدو کتاب بفرستم  و تا جهان باشد از او گویند.

این همه کرامات او را ارزانی داشت.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پندی بر جویندگان دنیا

«در روزگار عیسی سه مرد در راهی می رفتند، به گنجی رسیدند. گفتند: یکی بفرستیم تا ما را خوردنی آورد. یکی را بفرستادند. آن مرد بشد(رفت) و طعام خرید. [در بین راه] با خودش گفت: مرا ابید زهر در این طعام کردن تا ایشان بخورند و بمیرند و گنج به من ماند.

آن دو مرد دیگر[با هم] گفتند: چون این مرد باز آمد و طعام بیاورد، وی را بکشیم تا گنج به ما ماند.

چون او بیامد و طعام زهرآلود بیاورد، وی را بکشتند؛ پس طعام بخوردند و هر دو بمردند.

عیسی علیه السلم [از] آنجا بگذشت. با حواریان گفت: اینک دنیا! بنگرید که چگونه هر سه مرد از بهر وی (دنیا) کشته ند و وی از هر سه بازماند.

واین پندی است بر جویندگان دنیا از دنیا.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پاداش کسی که جان خود را برای نجات نادر شاه به خطر انداخت

تاریخ نشان می دهد که فداکاری و ایثار برای ظالمان، مخصوصا پادشاهان ستمگر، از اشتباهات بزرگ است. کشیش بازن، طبیب فرانسوی نادرشاه در خاطرات خود به حوادثی اشاره می کند که گویای این حقیقت است. وی درباره حادثه ای که دریکی از سفرهایش با نادرشاه اتفاق افتاد می نویسد:

«...در همین سفر بود که یک کار ظالمانه عظیمی از او سر زد که آن خود به تنهایی کافی است که او را در نظر آیندگان مکروه و منفور نماید. چون در هنگام حمله یک گردنه شخص پادشاه در معرض خطر خطیری واقع شده بود و تیر از هر طرف به سوی او می بارید، یکی از صاحب منصبان بدان سوی شتافت و برای حمایت او خود را کمی بالاتر از آن جانب که خطر بیشتر بود قرار داد.

پس از مراجعت، نادرشاه او را احضار فرمود. صاحب منصب مزبور به امید پاداشی که درخورعمل و فداکاری او باشد،شرفیاب حضور شد. شاه از او پرسید: چرا خود را در پیش من جای دادی؟

صاحب منصب در جواب گفت: برای آنکه جان خود را فدا نمایم تا حیات شاهنشاه در مقام خطر نیفتد.

نادرشاه خشمگین گردید وگفت: آیا تو مرا مرد جبونی می پنداری؟

آنگاه فرمود که او را درحال (فوراً)خفه کنند.

امر پادشاه اجرا شد و او همان پاداش را یافت که بی غیرت و خیانت را درخور بود.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

به کسانی که شهوت تالیف بدون مطالعه دارند!

آقای دکتر محمد دامادی استاد دانشگاه که از شاگردان بدیع الزمان فروزانفر بوده است در مقاله ای درباره ی او می نویسد:

«به کسانی که شهوت تالیف بدون مطالعه داشتند با کنایه خرده می گرفت. روزی بدون ذکر نام از مولف پرمدعایی سخن به میان آورد و در مورد اوگفت:اگر قصد اصلاح داشت، درس می خواند و آن یاوه ها را جمع نمی کرد. ازاتفاق روزی کتابی را که تالیف کرده بود به من داد و گفت: خواهش می کنم این کتاب را مطالعه بفرمایید و اگر اصلاحی بنظرتان می رسد در آن بفرمایی. [من] با حوصله ی فراوان کتاب را خواندم و بیست و دو صفحه با خط ریز نظریات اصلاحی خود را نوشتم و به او سپردم. نتیجه این شد که مولف سخت بدش آمد و روابط ما تقریبا قطع شد؛ بطوری که [قبلا] هر چند وقت یکبار ما را به «دمپختک» دعوت می کرد؛ [اما با پیش آمدن آن حادثه] رسم معهود را فراموش کرد. بعد متوجه شدم که منظور او از «اصلاح» ، «تقریظ» بوده است!!» 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

به سر مقدس اعلیحضرت که از هزار گل خوشبوتر است!

«نوشته اند شاه عباس یک روز که جمعی از رجال کشور در مجلسی میهمان وی بودند، دستور داد تا همه سر قلیان ها را با پهن خشک و کوبیده اسب، چاق کردند و برای سرداران و رجالی که قلیان می کشیدند به مجلس آوردند. سپس رو به ایشان کرد و گفت: ببینید این تنباکو چطور است. آن را وزیر همدان برای من فرستاده و مدعی است که بهترین تنباکوی دنیاست.

همه کشیدند و تعریف کردند و به سلیقه وزیر همدان آفرین گفتند. آنگاه شاه رو به قورچی باشی (رئیس قراولان شاهی) کرد و گفت: خواهش دارم عقیده خود را آزادانه بگویی.

قورچی باشی گفت: به سر مقدس اعلیحضرت که از هزار گل خوشبوتر است.

شاه نظری به تحقیر بر او افکند و گفت: مرده شوی چیزی را ببرد که نمی توان آن را از پهن تشخیص داد.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

برای اینکه ستمکاران را خوار کند!

«گویند روزی مگسی بر صورت منصور خلیفه نشست. آن را از خود دور ساخت؛ ولی دوباره برگشت و بر چهره اش فرود آمد و آنقدر این کار تکرار شد که او به تنگ آمد. در همین موقع، جعفربن محمد امام صادق علیه السّلام بر او وارد شد. منصور او را مخاطب ساخته گفت: ابا عبدالله، خدای عزّوجلّ به چه منظور مگس را خلق کرد؟

امام فرمود: برای اینکه ستمکاران را خوار کند و از کبر و نخوت آنها بکاهد!»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

اگر سَرِ ما را به دنیا میل بودی دعای ما خود مستجاب نگشتی

«سهل بن عبدالله به دعا یعقوب بن لیث را که بیمار بود مداوا کرد و چون مال بسیار بیاوردند و در پیش وی بنهادند،سهل بن عبدالله بدان باز ننگریست و گفت: ما این عز دنیا را که یافته ایم به ناگرفتن یافته ایم نه به نایافتن. اگر سرِ ما را به دنیا میل بودی، دعای ما خود مستجاب نگشتی.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 262
    بازدید دیروز : 150
    کل بازدید : 915139
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/14    ساعت : 4:47 ع

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات