سفارش تبلیغ
صبا ویژن

او مرا به عیوبم آگاه می کند

«خواجه نظام الملک وزیر خردمند و لایق ملکشاه سلجوقی از علما و دانشمندان تجلیل می کرد و هر وقت عالمی به حضورش می رسید، خواجه به احترام او از روی مسند(تخت) خویش بلند می شد و سپس بر جای خود می نشست. اما در میان آنهمه علما، شیخی بود فقیر و ژنده پوش که هرگاه بر نظام الملک وارد می شد، خواجه از جا برخاسته و آن شیخ را بر جای خود می نشانید و هر کاری را که داشت زمین می گذاشت و در جلوی او دو زانو می نشست و با کمال ادب به گفته های او گوش می داد. درباریان و ملازمان خواجه از این رفتار او متعجب بودند؛ زیرا وزیر مقتدر ملکشاه که فرمانش از ساحل جیحون تا کرانه مدیترانه اجرا می شد و پادشاه با عظمت سلجوقی او را «پدر» خطاب می کرد، در مقابل یک شیخ فقیر ژنده پوش اینطور خاضع و خاشع بود.

عاقبت روزی از او پرسیدند که علت چیست که شما در جلوی علما و فضلای بزرگ و معروف اندکی برخاسته و می نشینید، ولی دربرابر این شیخ غیر معروف تا این درجه خضوع و خشوع به خرج می دهید و مانند کودکی که در برابر استاد مقتدری بنشیند، مودب در جلویش می نشینید؟

خواجه نظام الملک در پاسخ فرمود: علت این است که تمام علما و فضلایی که بر من وارد می شوند، مرا مدح می کنند و دراین کار مبالغه و اغراق می نمایند و غالبا هم مرا به صفاتی می ستایند که در من نیست و از اینرو در من حسّ خودپسندی و تکبر زیاد می شود؛ اما این شیخ با نهایت بی پروایی مرا به عیوبم آگاه می کند و ستمها و اجحافاتی را که از من و یا مأموران من سر می زند، به من یادآوری می نماید و در نتیجه، من از بسیاری کارهای بد و اعمالی که موجب کیفر الهی است، برمی گردم و یا از ستمها و خطاهای مأمورانم جلوگیری بعمل می آورم.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

ارزش واقعی مداد وکاغذ

«هر ساعت از روز گاندی بدقت برنامه ریزی شده بود. زمان ، یکی از وسواسهای گاندی بود.به عقیده او هر دقیقه هدیه خداوند بود و می بایست برای خدمت به انسان بکار گرفته شود. بعد از عبادت صبحگاهی تا طلوع آفتاب در کلبه اش چمباتمه می زد و با حوصله مکاتباتش را با مداد و با خط خودش جواب می داد. از هر مداد تا جایی استفاده می کرد که از فرط کوچکی دیگر لای انگشتانش جا نمی گرفت؛ زیرا معتقد بود هر مداد مظهر کار یک همنوع است و حرام کردن آن نشان بی تفاوتی نسبت به زحمت خواهد بود. گاندی از هدر کردن حتی یک تکیه کاغذ ابا داشت. شخصا پاکت نامه هایی را که برایش می رسید، می برید و آنها را تبدیل به دفترچه های یادداشت می کرد و از بالا تا پایینشان را چیز می نوشت.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

به نام خدا

15درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند!                                           

همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس، درسهایی از زندگی نیز می آموزیم که هردوی آنها مهم است .
مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه عقب تر از زندگی است.
در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید:
1- طبق گفته
Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید "،
این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.
2-"زندگی غیر قابل پیش بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب وفراز قرار دهد " .
فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!
3- خسته کننده ترین واژه در هر زبان " من " است .
بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس "
4-انسانیت مهم تر از مادیات است .
اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما در
مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.
5- به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند !
رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.
6- درجه کمال و شخصیت
کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید.


7- بیاموزید که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید.
انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی بریم نه دیگران !!

8- "خنده" داروی هر "درد" است .
با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.
9- تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید.
سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید.
10- اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند .
هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.
11- تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می کند !
از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.
12- شکست را بپذیرید .
هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است به ما یاد می دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !"
13- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید .
یکی از بودائیات پیر چنین می گوید :" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد".
14- از محبت به دیگران دریغ نکنید .
زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید .
15- آن چنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !!!
همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم.

 

 

 

                                                                                                                             گرد آوری : صادقی چیگانی

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

ما هم چیزی نوشتیم که تو را خوش آید

«نویسندگان آداب و ادب آورده اند که ابودلامه با قصیده ای کشیده و بالا بلند منصوردوانیقی خلیفه عباسی را بستود. منصور به ربیع که حاجب و ناظر او بود نوشت که سه هزار درهم به او بدهد و این نوع سخاوت که از منصور عباسی هیچکس ندیده بود مایه ی حیرت و اعجاب ابودلامه شد؛ زیرا که منصور سخت لئیم بود. از آن روز به بعد ابودلامه از ربیع مطالبه می کرد و ربیع او را به روز دیگر وعده می داد و آن روز دیگر نیز نمی داد.

عاقبت ابودلامه عاجز شد و شکایت به منصور برد و گفت: حاجب حواله ات را نمی خواند و پولی را که به رسم صله(انعام) دادی، نمی دهد.

منصور پرسید: کدام پول؟

ابودلامه گفت: مگر سه هزار درهم در برابر قصیده ای که برایت سرودم ندادی؟

منصور گفت: اگر نوشته مرا می گویی، راست است که نوشتم به تو بدهد تا با آن نوشته تو را پاداشی داده باشم؛[اما] نگفته ام که پول بدهند.

ابودلامه با حیرت گفت: پس اینکه نوشتی حواله پول نیست؟

منصور جواب داد: گوش کن تا بگویم. مگر نه این است که تو ابیاتی گفتی که ما را خوش آمد؟

ابودلامه گفت: آری.

منصور گفت: ما هم به پاداش آن چیزی نوشتیم که تو را خوش آید.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

شِبلی در آنان می نگریست و می گریست

«شبلی [عارف معروف] در مسجدی رفت که دو رکعت نماز کند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند: یکی پسر منعمی (ثروتمندی) بود و دیگری پسر درویشی. در زنبیل پسر منعم پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان خشک. پسر درویش از او حلوا می خواست. آن کودک می گفت:اگر که خواهی پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن!

آن بیچاره بانگ سگ میکرد و پسر منعم پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ می کرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می کرد و حلوا می سِتُد.

شبلی در آنان می نگریست و می گریست. کسی از او پرسید: ای شیخ، تو را چه رسیده است که گریان شده ای؟

[شبلی]گفت: نگاه کنید که طامعی (طمع کاری) به مردم چه رساند؟ اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نبایست بود.»

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

رازداری وزیر

«ابو عبدالله بن احمد بن عبدوس جهشیاری مولف کتاب « الوزراء و الکُتّاب» عقیده دارد که وزیر باید رازدار و درست رای باشد. وی در مورد رازداری یکی از وزیران هندی حکایتی را نقل می کند که در زیر می خوانید:

« برای یکی از شاهان هند مقداری هدایای فاخر از لباس و جواهر آورده بودند. در آنوقت دو همسر و یکی از وزیران شاه حضور داشتند. شاه به یکی از همسران خود گفت که هر کدام از لباسها یا زیورآلات را که می خواهد برای خود انتخاب کند. زن با اشاره چشم، نظر وزیر را خواست. وزیر با اشاره چشم به او فهماند لباسها را انتخاب کند. در آن حال، شاه متوجه او شد. همسر شاه برای آنکه وی گمان نکند که وزیر به او نظر داده است از انتخاب لباس صرف نظر کرد و زیورآلات را قبول کرد. ووزیر چهل سال چشم خود را نیم باز گذاشت تا شاه گمان کند که عادت او چنین است.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

دعوی پیرزن بر محمود غزنوی

«در زمان پادشاهی محمود، زنی همراه کاروانی سفر می کرد. کاروانیان در رباط«دیرکچین» بار افکندند و آسودند. چون نیم شب شد دزدان آنچه را که آن زن با خود داشت ربودند. او به زحمت و رنج،خویش را به دربار محمود رساند و از آن بیداد که بر وی رفته بود تظلم کرد وگفت: یا مال من از دزدان بستان یا تاوان بده.

شاه برآشفت و به تندی وتلخی پرسید: دیر کچین  کجاست؟

پیرزن بی پروا و جسورانه جواب داد: ای محمود که خویش را جهانگیر و جهاندار می پنداری، ولایت چندان بگیر که بدانی کجا زیر نگین داری و نگهبان آن توانی.

محمود از آن سخن که گفته بود پشیمان وشرمسار شد. به خوشتن آمد، به نشان تقصیر و تامل لب به دندان گزید، از زن ستم رسیده پوزش طلبید و گفت: راست گفتی و مرا هشیار و بیدار کردی. پادشاهی که بر مردم ستم روا دارد یا دزدان وستم پیشگان را بر خلق مسلط دارد، نباشد بهتر.

آنگاه فرمان داد که دزدان را بگیرند. مال پیرزن را بستانند و به وی بازدهند.» 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

در آن دنیا هم

«خانم پرل باک ، نویسنده معاصر امریکایی می گفت: آنچه وضع سیاهان را در بعضی از ایالات امریکا برای من به خوبی روشن ساخت گفته پیرمرد سیاه پوستی بود. پس یک مراسم مذهبی که سخن از نعمت های بهشت در میان بود و می گفتند که در بهشت فقط رقص و جشن وضیافت خواهد بود، پیرمرد سیاه گفت: آری، آری. اما باز هم باید ما جارو کنیم و ظرفها را بشوییم.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

خوشا به حال وزرای ایران

«در میهمانی رسمی که نخست وزیر انگلستان به افتخار ناصرالدین شاه در یکی از مهمانخانه های بزرگ لندن داد، شاه از این موضوع تعجب کرد وپرسید: چرا ما را در خانه ی خودش پذیرایی نمی کند؟

میرزا ملکم خان به او جواب داد که رئیس الوزرای انگلیس از خود خانه ای ندارد که کسی را در آن بپذیرد.

شاه رو به درباریان کرد وگفت: خوشا به حال وزرای مملکت ایران که همه خانه بیرونی و پارک ییلاقی و قشلاقی دارند.» 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

چگونه کارهای مملکت درست می شود

«روزی ناصرالدین شاه وزیر دفتر (هدایت الله وزیر دفتر) را دید که که گوشهایش از زیر کلاه بیرون آمده بود. نظری خشم آلود به سوی او افکند و گفت: گوش را زیر کلاه بگذار!

وزیر دفتر کلاه را تا زیر گوشهای خود فرود آورد و گفت: قربان، بچشم! این هم گوش بنده زیر کلاه. ببینم کارهای این مملکت با گوش زیر کلاه بردن درست می شود.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 178
    بازدید دیروز : 150
    کل بازدید : 915055
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/14    ساعت : 8:50 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات