سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه

قانون اساسی تان را عوض کنید !!

عبدالرّحمان فرامرزی که در دوره پانزدهم مجلس شورای ملی وکیل لار بود در خاطرات خود از قوام السّلطنه که در آن زمان (1325) نخست وزیر بود می نویسد :

«قوام آدم بازیگری بود ، هم ما را بازی می داد و هم روسها و هم توده ای ها را. ... من کم کم با قوام مخالفت کردم ، برای اینکه به ظاهر پیشه وری را تقویت می کرد و در مقابل روسها راجع به امتیاز نفت شمال نیز روی موافقت نشان می داد ، از آن جمله با سادچیکف (نماینده شوروی) طبق نظر روسها قرارداد بست؛ ولی چون آدم محیلی بود – یا محترمانه تر بگویم مدبّری بود – در قرارداد شرط کرد که باید مجلس موافقت کند.

او به امید اینکه با اولیای کرملین بهتر می تواند تفاهم کند به مسکو رفت، ولی دست خالی برگشت.

وقتی به استالین گفته بود که طبق قانون اساسی ما هر قراردادی (از جمله قرارداد مربوط به اعطای امتیاز نفت شمال به شوروی) را باید مجلس شورای ملی تصویب کند، استالین جواب داده بود :

قانون اساسی تان را عوض کنید.!»

منبع : کتاب هزار و یک حکایت جلد چهارم ص 46





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

وفادارترین مرد

از استادی بزرگ پرسیدند : «وفادارترین مردی که دیده اید که بوده است؟»

او پاسخ داد : «جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمی دانست همسرش کیست و چه شکل و قیافه ای خواهد داشت، اما با وجود این هر گاه با دختری جوان برخورد می کرد، شرم و حیا پیشه می کرد و خود را کنار می کشید. او وفادارترین مردی بود که در تمام عمر خویش دیده ام.»

 

وفاداری به حال است که وفاداری به آینده را می سازد.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

نمّام (سخن چین) راستگو نمی شود.


«سلیمان بن عبدالملک مردی را مورد عتاب قرار داده، به وی گفت که تو راجع به من چنین گفته و چنان کرده ای.

آن مرد در جواب گفت : من چنین چیزها نگفته ام و اعمالی را هم که می گویی انجام نداده ام.

سلیمان گفت : شخص راست گویی به من خبر داده است.

در این هنگام زُهری که از فقهای مدینه و آنجا نشسته بود با صدای بلند گفت : نمّام راستگو نمی شود.

سلیمان اندکی به فکر فرو رفت و آن گاه گفت : راست گفتی، آدم نمّام راستگو نمی شود.

و سپس مرد را رها کرد. »

منبع : کتاب هزار و یک حکایت تاریخی ج 4 ص 43 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

سوء ظن

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شک کرد که هممسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد اه می رود و مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد پلیس برود.

اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را دید، ولی این بار متوجه شد که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند ....

 

نوع نگاه ما به انسانها، تا حدود زیادی نتیجه را از قبل مشخص می کند.

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

دعوی پیرزن بر محمود غزنوی

در زمان پادشاهی محمود غزنوی، زنی همراه کاروانی سفر می کرد. کاروانیان در رباط «دیرکچین» بار افکندند و آسودند. چون نیمه شب شد دزدان آنچه را که آن زن با خود داشت ربودند. او به زحمت و زنج، خویش را به دربار محمود غزنوی رساند و از آن بیداد که بر وی رفته بود تظلم کرد و گفت :

یا مال من از دزدان بستای یا تاوان بده.

شاه برآشفت و به تندی و تلخی پرسید : دیرکچین کجاست؟

پیرزن بی پروا و جسورانه جواب داد : ای محمود که خویش را جهانگیر و جهان دار می پنداری ، ولایت چندان بگیر که بدانی کجا زیر نگین داری و نگهبانی آن توانی.

محمود از آن سخن که گفته بود پشیمان و شرمسار شد. به خویشتن آمد، به نشان تقصیر و تامل لب به دندان گزید ، از زن ستمد رسیده پوزش طلبید و گفت : راست گفتی و مرا هشیار و بیدار کردی.

پادشاهی که بر مردم ستم روا دارد یا دزدان و ستم پیشگان را بر خلق مسلط دارد، نباشد بهتر.

آن گاه فرمان داد که دزدان را بگیرند . مال پیر زن را بستانند و به وی باز دهند.

منبع : گتاب هزار و یک حکایت ص 30

 

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

هر کس که نوکر ما نباشد

ما او را نوکر انگلیس می شناسیم!

«ملک الشعرای بهار، از مستوفی الممالک نقل می کند :

من (مستوفی الممالک) با وزیر مختار دولت شوروی، رفیق داویتان ملاقاتهای زیادی می کردم و با اعضای سفارت و افراد مهم آن زمان آقای بگوف و آقای چابکین و وابسته نظامی و غیره هم روابط دوستانه داشتم.

شبی از سید حسن مدرس صحبت به میان آوردیم و من از رویّه او تمجید می کردم. وزیر مختار روسیه گفت : مدرّس نوکر انگلیس است.

گفتم : شما در اشتباهید. وسپس دلایلی آوردم که مدرّس فردی متّقی و مبارز است و به هیچ وجه اجنبی پرست نیست.

وزیر مختار روسیه گفت : هر کس که نوکر ما نباشد، ما او را نوکر انگلیس می شناسیم.»

منبع : حکایتهایی از روحانی شهید مدرس. مسعود نوری ص 41

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

به خود آییم !

ملانصر الدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد. از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به ملا گفت : فردا برای تحویل کفش هایت بیا.

ملانصر الدین با ناراحتی گفت : اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.

پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت : به من ربطی ندارد ، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم.

ملانصر الدین فریاد کشید : چی؟! تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟

پینه دوز با خونسردی جواب داد: حمل افکار و باورهای دیگران تو را ناراحت نمی کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می آزارد؟!!





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

داستان کوتاه

وقتی که «مردم» وارد عمل می شوند!!.

حکومت های دیکتاتوری اغلب کارهای زشت خود را به نام «مردم» انجام می دهند. آنها معمولا برای سرکوب مخالفان خود عده ای از اراذل و اوباش را به طور ناگهانی به جان مخالفان می اندازند تا آنان را مورد ضرب و شتم قرار داده و یا نابود کنند و پس از رسیدن به هدف خود با خونسردی اعلام می کنند که «دولت مقصّر نیست؛ مردم خود «خائنین» را مجازات کردند».

ادامه مطلب...




برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

بهترین راه جلب رضایت خدا

شاگردی نزد استادش آمد و از ایشان درباره بهترین راه جلب رضایت خدا پرسید. استاد به او گفت : به گورستان برو و به مرده ها توهین کن !

شاگرد دستور استادش را بدون هیچ چون و چرایی اجرا کرد و نزد ایشان بازگشت. استاد از او پرسید : آیا مرده ها جواب دادند؟

شاگرد پاسخ داد : نه استاد.

استاد گفت : این بار برو و آنها را ستایش کن!

طلبه باز هم بدون هیچ حرفی اطاعت کرد و همان روز عصر نزد استاد بازگشت. استاد دیگر بار از او پرسید: جواب دادند؟

شاگرد پاسخ داد : خیر استاد.

استاد گفت : برای جلب رضایت خدا همین گونه رفتار کن؛ نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها و تمسخرهایشان. در این صورت است که می توانی راه خودت را در پیش گیری.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

طرز بیان

در نزدیکی کلیسا، «جک» از دوستش «ماکس» پرسید : فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟

ماکس جواب داد : چرا از کشیش نمی پرسی؟

جک نزد کشیش رفت و پرسید : پدر روحانی، وقتی در حال دعا کردن هستم، می توانم سیگار بکشم؟

پدر روحانی پاسخ داد : نه پسرم، نمی شود. این بی احترامی به مذهب است.

جک جواب کشیش را به ماکس بازگو کرد و ماکس هم گفت :

تعجبی ندارد دوست من. تو سوالت را درست مطرح نکردی! بگذار من بپرسم.

این بار ماکس نزد کشیش رفت و پرسد : جناب کشیش، آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم، می توان دعا کنم؟

کشیش با اشتیاق گفت : مطمئنا پسرم.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 88
    کل بازدید : 916577
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/30    ساعت : 12:29 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات