سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

نام نیکو

«آورده اند که بزرگی را در مجلس پادشاهی تعریف بسیار کردند و از فصاحت و بلاغت و فضائل و معانی ائ بسی شرح دادند به مرتبه ای که شوق پادشاه به لقای او از سر حدّ بیان تجاوز کرده به احضار او مثالی (فرمانی) عالی ارزانی فرمود. آن عزیز که به مجلس عالی درآمد، بعد از ادای سلام گفت که پادشاه را هزار سال بقا باد.

پادشاه گفت: اول بار سخن محالی گفتی و این از فضل تو عجب بود و از مثل تو غریب نمود.

جواب داد که حیات مردم نه همین در بقای بدن است. همه کس داند که نهایت بقای آدمی به هزار سال نرسد؛ اما چون نام نکو بعد از وفات، حیاتی دیگر است، غرض من آن بود که رقم نیکنامی آن حضرت هزار سال بر صحیفه روزگار باقی ماند.

کسی کو شد به نام نیک مشهور/پس از مرگش بزرگان زنده دانند

ولی آن را که بد فعلل است و بدنام/اگرچه زنده باشد مرده خوانند»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

ما غذا نمی خوریم تا تو بازگردی

«گویند روزی از روزها در خانه شیخ سورچرانیِ فقرا بود. برای هر سه نفر یک سینی خوراک از درونیِ خانه به بیرونی بردند. هر سه نفر دور یک سینی نشستند و سر گرم خوردن شدند. سینیِ جداگانه ای در پیش آقا نهادند. از قضا یکی از اعیان شهر که مهمان ناخوانده بود به دیدار شیخ آمد و در کنار سفره وی نشست. ناگهان بینوایی هم از در درآمد و منظره سینی خوراکیها را دید که هر سه نفر دور یک سینی نشسته بودند و فقط سینی خوراک آقا دو نفری بود.[مرد بینوا] برای تکمیل حدّ نصاب، رفت در کنار آن ثروتمند نشست. مرد اعیان دید عجب غلطی کرده و در چه صحنه[قابل] تماشایی گرفتار شده است. به خاطر نداشت که در همه عمر با یک بیچاره یا بینوایی همنشین شده باشد تا چه رسد که همخوراک بشود. [اما] شیخ به این شوونات اعیانی و جاه و مقام ظاهری توجهی نداشت و پشت پا به همه تشریفات زده و او را هم مانند خود در ردیف بینوایان و ولگردان شهر در کنار هم قرار داده و همه برادروار همخوراک شده[بودند].مرد اعیان[برای نجات از آن مخمصه]فکری کرد و تدبیری نمود و سپس به مرد بی سر و پا که در کنارش نشسته بود گفت: آیا تو تنها زندگی می کنی؟

مرد تیره بخت جواب داد:نه، مادر پیری دارم که ناتوان و عاجز است.

آن مرد اعیانی قسمتی از خوراک را در ظرفی جدا ریخت و یک تومان هم از کیسه لئامت خود بیرون آورد و بر آن گذاشت و به فقیر داد و گفت:برخیز و اینها را به نزد مادرت ببر و با هم غذا خورید که ثواب دارد.

و[به این ترتیب] بیچاره را از کنار  سفره دیگری بلند کرد. شیخ که این منظره را دید[ سر برداشت و] گفت: آی عمو، غذا و پول را به مادرت برسان و آن سهم مادرت است؛ زود بیا اینجا. ما غذا نمی خوریم تا تو[بازگردی] و با ما همخوراک شوی.معطل نشو، زود بیا؛ خان گرسنه است.

[مرد] تیره بخت شادان و خندان خود را به مادر پیرش رسانید و ماجرا را گفت و آنگاه دوان دوان بازگشت و در خوراک با آقا و اعیان شریک شد. گدایان، آخوندها و اعیان همه در کنار بزم محبت و روحانی شیخ هم خوراک شدند و مانند مسلمانان پاک نهاد ساعتی از قید شوونات و تشریفات خسته کننده طبقاتی آسوده شدند؛ چون همه از خاکیم و به خاک می رویم. ولی بر آن مرد اعیان چه گذشت، خدا می داند.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

فیلسوف منظم

هاینریش هاینه غزلسرای آلمانی درباره امانوئل کانت که در سال 1804 در شهر «کونیگسبرگ» در گذشت می نویسد:

«امانوئل کانت در زندگی آنقدر منظم و دقیق بود که اهل شهر تا می دیدند که فیلسوف از زیر پنجره خانه شان رد می شود، ساعتشان را میزان می کردند.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

صبر و تحمل شیخ هادی نجم آبادی

«شیخ از جور و ستم مردم به یکدیگر اندوهناک می شد، ولی برای خود خشمگین و اندوهگین نمی گشت؛ چنانکه حسن نامی هر روز می رفت و از آقا پولی می خواست. روزی که پول نبود،[مرد با سماجت] گفت: اگر خود نداری بگو یکی از حاضران به من بدهد.

آقا گفت: پیش اینان [پولی] به امانت نگذاشته ام. حکم برکسی ندارم.

آنگاه حسن بدگویی و دشنام دادن را آغاز کرد. همه حاضران را خشم گرفت؛ اما هرگاه یکی خواست سزای دشنام را دهد آقا می گفت: چه کارش دارید؟ به شما که دشنام نمی دهد. هرگاه می خواهید، به او چیزی دهید؛ و گرنه آزارش ندهید.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

قوام السّلطنه و چاپلوسیِ وزیر دادگستری

یکی از علل عقب ماندگیِ ایران در عصر قاجار و پهلوی وجود عناصر بی شخصیت و مقام پرست در رأس کارهای مهم بوده است. در عصر این دو سلسله عناصر نالایق با چاپلوسی، مقامات مهمی را چون وزارت اشغال می کردند.

مهدی بامداد از قول یکی از وزیران قوام السّلطنه، درباره ی علی اکبر موسوی زاده وزیر دادگستریِ کابینه قوام السّلطنه در سال 1325 شمسی می نویسد:

«روزی برای موضوعی به اتفاق عبدالحسین هژیر-که او هم وزیر بود- برای ملاقات قوام السّلطنه رفتیم و هژیر دستش را  بوسید. هنگامی که با هم از خانه قوام خارج شدیم، من هژیر را ملامت کردم و به او گفتم : این چه کاری بود که کردی؟ دست بوسیدن یعنی چه؟

هژیر در جواب من گفت:[زمانی] من و موسوی زاده که وزیر دادگستری بود، با هم به نزد قوام السّلطنه رفتیم. او افتاد پای قوام السّلطنه را بوسید. من که چنین حرکتی را از موسوی زاده دیدم پیش خود گفتم که اگر من پای قوام را نبوسم لااقلّ دستش را باید بوسید. از آن روز تا به حال هر وقت که من قوام را ملاقات می کنم دستش را می بوسم.»

مهدی بامداد آنگاه می نویسد:

«[وقتی] وزیر دادگستری که در رأس عدالت و قضاوت واقع شده است، چنین حرکتی کند، سایر قضات چه خواهند کرد؟ آیا با این ترتیب، عدالت و قضاوت صحیح در مملکت پیشرفت خواهد داشت؟»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

فتحعلی شاه و ملک الشّعرا

«زمانی بود که فتحعلی شاه شعر می گفت و «خاقان» تخلص می کرد. روزی قطعه ای از اشعار خود را بر فتحعلی خان صبا ملک الشّعرا خواند و از او پرسید که چطور است؟ ملک الشّعرا بی ملاحظه گفت که شعری است خالی از مضمون و پوچ.

خاقان مغفور چنان از این گفته برآشفت که امر داد ملک الشّعرای بیچاره را به اصطبل بردند و بر سر آخور بستندی و مقداری کاه پیش او ریختند. پس از مدتی که خشم شاه فروکش کرد، صبا را عفو نمود و به حضور اجازه بار داد. مدتی بعد که باز شاه شعری گفته بود، بر ملک الشّعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد. ملک الشّعرابدون آنکه چیزی بگوید از جای خود برخاست و رو به طرف در حرکت کرد. شاه پرسید: ملک الشّعر،کجا می روی؟

ملک الشّعراعرض کرد: به اصطبل، قربان!

شاه خندید و دیگر شعر خود را بر او عرضه نداشت.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

طریق عفو و بخشش را پیش گیر و به نیکویی امر کن!

عصام بن مصطلق شامی که زمانی یکی از دشمنان سرسخت علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزندانش بود چنین نقل می کند:

«من وارد مدینه طیبه شدم. حسین بن علی[علیه السلام] را دیدم که فوق العاده نیکو منظر و پاکیزه بود. در این هنگام آن بغض و دشمنی که از پدرش علی[علیه السلام] در سینه داشتم، نمایان شد. نزدیک رفتم و گفتم: تویی پسر ابو تراب؟

فرمود: آری.

من با شنیدن پاسخ مثبت به ناسزا گویی به او و پدرش پرداختم. حسین بن علی [علیه السلام] نگاهی به من افکند و سپس این آیه را تلاوت کرد:

خُذِ العَفوَوَ أمُر بِالعُرفِ وِ أَعرِض عَنِ الجاهِلینَ (اعراف،آیه 199)

طریق عفو و بخشش را پیش گیر و به نیکویی امر کن و از مردمان نادان چشم پوشی نما.

آنگاه به من فرمود: کار را بر خویشتن سهل و آسان نما. از برای من و خودت طلب آمرزش کن. آگر از من کمک می خواهی، تو را کمک کنم. اگر انتظار[کمک مالی] داری، به تو عطا نمایم. اگر احتیاج به هدایت داری، تو را هدایت کنم.

من با مشاهده این رفتار حسین بن علی [علیه السلام] از گفته خویش سخت پشیمان شدم؛ اما او با هوشمندی ندامت و پشیمانی مرا دریافت و فرمود: اندوهگین مباش! خدا شما را می آمرزد؛ خدا ارحم الّراحمین است. اکنون اگر چیزی از من می خواهی، بدون شرمساری از من بخواه که امیدوارم بتوانم آن را برآورده سسازم.

این گفته حسین بن علی [علیه السلام] مرا دچار شرمساری بیشتری ساخت. آرام آرام از حضور آن حضرت بآهستگی دور شدم و خود را به میان جمعیت رساندم تا وی مرا نبیند. بعد از آن، عشق و محبتی از حسین و پدرش علی [علیه السلام] تمام وجود من را فراگرفت و کسی محبوب تر از آنان نزد من نبود.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

شیخ هادی نجم آبادی و حرفهای در گوشی

«شیخ هادی نجم آبادی در مجلس خود میان بزرگان، توانگران و گدایان پی سر و پا تفاوت نمی گذاشت و به سخن سرگوشی و نجوا گوش نمی داد. همیشه می گفت: هرگاه سخن درست است آشکار باید گف تا همه کس بشنود؛ اگر نادرست است من چرا بشنوم؟

نشست و مجلس وی در همه عمر بر روی خاک بود. گاهی کسی جایگاه مجلس ایشان را شن و سنگریزه می ریخت که لباس مردم خاکی نگردد.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

شما این حرف را از روی چه مأخذی می زنید؟

یکی از عادات بسیار بد اکثر ما ایرانیان آن است که بدون داشتن صلاحیت و تخصص در هر بحثی شرکت می کنیم و بدون ذکر مدرک و منبعی، حرفهای بی پایه و دلیل می گوییم. مرحو محمد قزوینی معتقد بود که چنین افرادی را باید حتما به نحوی تنبیه کرد تا اینکه مردم عادت کنند بدون دلیل و مدرک راجع به چیزی اظهار نظر نکرده و بیهوده در هر بحثی مداخله نکنند.

محمد علی جمالزاده در خاطرات خود از محمد قزوینی بتفصیل شرح می دهد که او در مجالس آُنس خود به گونه ای رفتار می کرد که کسی جرأت نداشت حرفهای بی پایه و مدرک بگوید. وی می نویسد:

«باز در مجلس دیگری یک نفر از یاران که به کتاب و بالخصوص کتابهای لغت علاقه سرشاری داشت و خود را به همین ملاحظه از اولاد میرزا مهدی خان مولف«دُرّی نادری» می دانست، در بین صحبت و تمجید و ثنا خوانی از ثروتمند(غنای) زبان فارسی، اظهار داشت که زبان فارسی دویست هزار لغت دارد. قزوینی کسی نبود که در قبال چنین ادعایی عکس العمل نشان ندهد. چسبید که این حرف را از روی چه مأخذی می زنید؟ آن شخص گفت: مأخذم کتاب «برهان قاطع» است.

قزوینی فورا کلید منزلش را از جیب درآورده به علیزاده داد- علیزاده جوانی آذربایجانی بود که به برلن آمده در اداره[مجله] «کاوه» خدماتی انجام می داد و با قزوینی هم منزل شده بود- و گفت: منزل ما دور نیست. خواهشمندم همین الان به منزل رفته کتاب لغت«برهان قاطعِ» خطّی را از کتابخانه من با خود همراه بیاورید تا بشماریم و ببینیم چند لغت دارد.

بزودی کتاب رسید. قزوینی کلمات چند صفحه را در حضور جمع شمرده معدلی به دست آورد و آنگاه رقم آن معدل را در رقم صفحات کتاب ضرب کرد و معلوم شد تعداد لغات در آنجا با آنچه آن شخص محترم گفته بود، تفاوت فاحش دارد.[به این ترتیب قزوینی] با زبان بسیار ملایم به آن مومن و دیگران درس عبرتی داد که بس گرانبها بود.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

سه روزنامه مخالف از هزار شمشیر خطرناکتر است

ناپلئون امپراتور فرانسه، پس از آنکه به عنوان کنسول اول برگزیده شد قبل از هرچیز شروع به تعطیل روزنامه ها کرد و تعداد آنها را از چهل و نه به شش روزنامه تقلیل داد. وی راضی نبود که آن شش روزنامه هم آزادی داشته باشند.

ناپلئون با آنکه روش آزادی مطبوعات را در کشور انگلیس می ستود، ولی در حکومت خود در فرانسه برای قبول گفته های مخالفان آمادگی نداشت و بوسیله فوشه، رئیس شهربانی خود دستور بازداشت سردبیران روزنامه های مخالف را صادر می کرد. وقتی که علت این اقدامات را از او پرسیدند، با صراحت گفت: سه روزنامه مخالف از هزار شمشیر خطرناکتر است.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 116
    بازدید دیروز : 20
    کل بازدید : 921871
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/4    ساعت : 6:10 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات