دوشنبه 92/8/13 — azadnagar -
نظر بدهید
شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر درِ خانقاه خویش نوشته بود :
آن کس که بدین سرای درآید نان و آبش دهید و از ایمانش نپرسید، چون آن کس که به درگاه خدای باریتعالی به جان ارزد البته در خوان بوالحسن به نان ارزد.
منبع : کتاب هزار و یک حکایت تاریخی ج 4 ص 160
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
یکشنبه 92/8/12 — azadnagar -
نظر بدهید
خاطراتی از خروشچف رهبر اتحاد شوروی از 1953 تا 1964
نگاه قدرت
پس از پیروزی بلشویکها در سال 1917 جنگ وحشتناکی میان کمونیستها که خود را سرخ می نامیدند و مخالفان استقرار حکومت کمونیستی که انها را سفید می خواندند آغاز شد و این جنگ بی رحمانه چهار سال ادامه داشت :
«... نه سرخ و نه سفید به هیچ کس از مخالفین خود رحم نمی کردند. شفقت و احساسات انسانی بکلّی فراموش شده بود. جهنّمی برپا بود. هر کسی را که به او سوء ظنّی می بردند فوراً به دیار عدم می فرستادند و در این گیر و دار دستهای خروشچف به خون هزاران نفر آلوده شد. او در میان دستجات پارتیزانی به بیرحمی و قساوت قلب معروف شده بود...
خروشچف در ازای همه خدمات و جنگهای بی رحمانه خود با عوامل ضدّ انقلابی ، از دست تروتسکی – سر فرمانده قوای سرخ – نشان ستاره سرخ را که اولین نشان شوروی بود دریافت نمود؛ ولی سیاست بی چشم و رو باعث شد که او بعدها همین قساوت قلب را در مورد هواخواهان تروتسکی از خود بروز دهد تا استالین به او اطمینان بیشتری پیدا کند.
پروردگارا! در نگاه «قدرت» چه اثری است که انسان های جاه طلب به خاطر آن همه چیز را زیر پا می گذارند؟»
منبع : خاطرات عبدالحسین مسعود انصاری سفیر رژیم پهلوی در شوروی ج5، ص 35
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
شنبه 92/8/11 — azadnagar -
نظر بدهید
زندگی زیباست ...
«گابریل گارسیا مارکز» نویسنده مشهور و برنده جایزه نوبل ادبیات تجربیات زندگی خود را به صورت زیر بیان می کند :
در بیست سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ندارد؛ حتی اگر با مهارت انجام شود.
در سی سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که ده درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و نود درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان بدهیم.
در پنجاه سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان است و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی.
در پنجاه و پنج سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را میل دارد نیز بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که هنر زندگی در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند «نارَس است» ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار «آفت» می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتم بزرگترین لذت دنیاست
و در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست...
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
پنج شنبه 92/8/9 — azadnagar -
نظر
داغ کردن بردگان سیاه پوست
داستان برده فروشی اروپاییان که از قرن هفدهم آغاز شد داستانی شرم آور است.
ویلیام بوسمن که خود سالها به تجارت برده مشغول بوده است، در نامه ای برای عمویش می نویسد :
«برده ها را وقتی به منطقه وایدا رساندند زندانی کردند. وقتی ما قرارداد خرید دسته جمعی آنها را بستیم برده ها را به محوّطه باز و بزرگی آوردند تا پزشکان ما همه آنان، حتی کوچک ترینشان را معاینه کنند. حجب و حیایی در کار نبوده و برده ها را بی آنکه کوچکترین فرقی میان زن و مرد قائل شوند، لخت کرده بود. ... برده های معیوب و چلاق را رد کردند. بقیه را شمردند و نام کسی که آنها را تحویل گرفت ثبت کردند.
در این حین میله ای آهنی را در آتش نهادند که علامت یا نام شرکت روی آن حک شده بود. با این میله روی سینه برده های ما علامت گذاشتند. این کار را برای آن کردیم که بتوانیم برده های خودمان را از برده های انگلیسی ، فرانسوی و غیره تشخیص دهیم.
از تاریخ بشر عبرت بگیریم و راه هر استبدادی را ببندیم که بشر بی اندازه بی رحم است...
منبع : کتاب هزار و یک حکایت تاریخی جلد 4 ص 84
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
چهارشنبه 92/8/8 — azadnagar -
نظر بدهید
پنجره نگاه
زن و مرد جوانی به خانه جدیدشان اسباب کشی کردند... در روز نخست، ضمن صرف صبحانه، زن از پنجره آشپزخانه دید که همسایه شان در حال آویزان کردن رخت های شسته شده است. با دیدن لباس ها گفت : «لباس ها چندان تمیز نیستند ! انگار نمی داند چطور باید لباس بشوید. احتمالاً باید پودر لباسشویی بهتر بخرد.»
همسرش نگاهی کرد، اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباس های شسته شده را برای خشک شدن آویزان می کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت : «بالاخره یاد گرفته چطور لباس بشوید. من مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده؟!»
مرد پاسخ داد : «من امروز صبح کمی زودتر بیدار شدم و شیشه پنجره آشپزخانه مان را تمیز کردم!».
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
دوشنبه 92/8/6 — azadnagar -
نظر بدهید
نه از بیچاره کردن ملت باکی دارند و نه از ضایع کردن امانت
«مردی بر سلیمان بن عبدالملک هفتمین خلیفه از خلفای بنی امیّه وارد د و اجازه سخن خواست. چون به او اجازه سخن داده شد، گفت : ای امیر ! این سخنانی که با تو می گویم بشنو، اگر چه خوشت نیاید؛ زیرا اگر این پندهای مرا به کار بندی به نتایجی خواهی رسید که خوشت می آید.
سلیمان از صراحت آن مرد تعجب کرد و گفت : بگو.
مرد گفت : ای امیر! اطراف تو را کسانی فرا گرفته اند که دنیای تو را با دین خودشان خریده اند و رضای تو را با غضب پروردگارشان! در اطاعت خدا از تو می ترسند و در اطاعت تو از خدا نمی ترسند! تو اینها را بر آنچه خدا به تو سپرده امین مگردان و گوش به سخنان اینان مده، که اینها نه از بیچاره کردن ملت باکی دارند نه از ضایع کردن امانت و نه از هتک آبرو و عِرض مردم.
مهمترین وسیله اینها ستم است و نمّامی و غیبت و بدگویی. تو از گناهانی که اینها بکنند مسئولی و اینها مسئول گناهان تو نیستند. پس آخرت خود را خراب مکن که دنیای اینها را آباد گردانی، که مغبون ترینِ مردم آن است که آخرتش را به دنیای دیگری بفروشد.»
منبع : کتاب هزار و یک حکایت تاریخی جلد 4 ص 64
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
یکشنبه 92/8/5 — azadnagar -
نظر بدهید
پیرمرد ناشنوا
پیرمردی که مشکل شنوایی داشت و هیچ صدایی را نمی شنید، بالاخره بعد از چند سال با یک شیوه درمان جدید، شنوایی خود را دوباره به دست آورد.
دو سه هفته بعد از بهبودی، به دکتر معالجش مراجعه کرد تا از او به خاطر زحماتی که در طول مدت درمان برایش کشیده بود تشکر کند. دکتر از این که نتیجه درمان مثبت بوده بسیار خوشحال شد و به او گفت :
«خوشحالم که شما را سالم می بینم. مطمئناً خانواده شما هم باید خیلی خوشحال باشند که شنوایی تان را دوباره به دست آوردید.»
پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت : «نه! من هنوز به آنها چیزی نگفتم. هر شب می نشینم و به حرف هایشان گو می کنم. فقط تنها اتفاقی که افتاده این است که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام را عوض کرده ام. !».
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
جمعه 92/8/3 — azadnagar -
نظر بدهید
رمز موفقیت
وقتی از «مایکل شوماخر» قهرمان هفت دور از مسابقات اتومبیل رانی فرمول یک جهان، رمز موفقیتش را پرسیدند، او در جواب فقط یک جمله گفت :
«تنها رمز موفقیت من این است، زمانی که دیگران ترمز می گیرند، من گاز می دهم!»
نتیجه :
مطالعه کن، وقتی که دیگران درخوابند.
خود را آماده کن، وقتی که دیگران در خیال پردازیند.
کار کن، وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.
گوش کن، وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
پنج شنبه 92/8/2 — azadnagar -
نظر بدهید
فرعون و شیطان
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می کرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه ، خوشه انگوری به او داد و گفت : «اگر تو خدا هستی، پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.!» فرعون یک روز از او فرصت گرفت ...
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درِ خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید : «کیستی؟»
ناگهان دید که شیطان وارد شد و گفت : «خاک بر سرِ خدایی که نمی داند پشت در کیست!» سپس وِردی بر خوه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت :«من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آن وقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟!».
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
سه شنبه 92/7/30 — azadnagar -
نظر بدهید
از امروز بگو ...
مردی، عارفی را دشنام داد؛ ولی او هیچ نگفت و آن ده را ترک نمود.
مرد را گفتند دانی چه کس را ناسزا گفتی؟
گفت : ندانم !
گفتند : او عارف بزرگی است.
پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و طلب بخشایش کرد.
عارف گفت : تو کیستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟
گفت : دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.
عارف گفت : از امروز بگو، من از دیروز هیچ ندانم.
فرانسیس بیکن :
گذشته را در گذشته بگذارید !
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,