سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه

روزی که امیرکبیر گریست 

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیرکبیر خبر دادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود .

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول، به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن، فقط سیصد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى، باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...

در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.

امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.

 

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیرکبیر خبر دادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.

هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.

روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول، به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن، فقط سیصد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى، باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.

چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد...

در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.

امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

به نام خدا

15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند!

                                                  
همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس، درسهایی از زندگی نیز می آموزیم که هردوی آنها مهم است .
مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه عقب تر از زندگی است.
در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید:
1- طبق گفته
Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید "،
این بدان معنی است که خیلی از مردم خود را درگیر استرس و به انجام رساندن کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود هیچ لذتی نمی بریم.
2-"زندگی غیر قابل پیش بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب وفراز قرار دهد " .
فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد . برای مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و خوش بین ، به آنها خوش آمد بگویید !!
3- خسته کننده ترین واژه در هر زبان " من " است .
بله تصور این است که تکرار این کلمه اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس "
4-انسانیت مهم تر از مادیات است .
اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از درجات مادی است که هر کدام از ما در
مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود. با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره خواهید برد.
5- به غیر از خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند !
رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ، شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود.
6- درجه کمال و شخصیت
کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن به این درجه ، تلاش کنید.


7- بیاموزید که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید.
انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از زندگی لذت نمی بریم نه دیگران !!

8- "خنده" داروی هر "درد" است .
با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را درمان کنید.
9- تغذیه خوب ، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید.
سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید.
10- اراده ای مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند .
هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به آرزوها و اهداف خود تلاش کنید.
11- تلویزیون ، ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می کند !
از تلویزیون کناره گیری کنید و با ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید.
12- شکست را بپذیرید .
هر کسی در زندگی ممکن است بارها و بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است به ما یاد می دهد که چطور متواضع باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید !"
13- از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید .
یکی از بودائیات پیر چنین می گوید :" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد".
14- از محبت به دیگران دریغ نکنید .
زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم . پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید .
15- آن چنان زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است !!!
همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به دنیایی زیباتر دست یابیم.

 

 

 

                                                                                                                             گرد آوری : صادقی چیگانی

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

چرچیل کیه؟

«در هنگامه جنگ دوم مستر چرچیل نخست وزیر انگلیس برای ایراد سخنرانی در بنگاه سخن پراکنیِ انگلستان سوار یک اتومبیل کرایه شد و به عمارت بی.بی.سی رفت و وقتی از تاکسی پیاده شد به راننده گفت: نیم ساعت صبر کن تا من برگردم.

راننده گفت: ببخشید آقا، من می خواهم به خانه بروم تا بتوانم نطق چرچیل را گوش کنم.

چرچیل از شنیدن این سخن بقدری خوشحال شد که یک اسکناس ده شلنگی که معادل دو برابر کرایه بود به وی انعام داد. راننده تاکسی خوشحال شد و گفت:-چرچیل کیه آقا؟! من صبر می کنم تا شما برگردید.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پس این آقا یک طبیب است!

«این شوخی منصوب به سقراط است که یک وقت مردی به او تنه زد و فرار کرد. مرد فریاد می زد: این را بگیرید.

سقراط پرسید: چرا؟

گفت: قاتل است.

سقراط پرسید: قاتل یعنی چه؟

آن مرد گفت: آنکه دیگران را می کشد.

سقراط گفت: پس سرباز است.

مرد خشمگین شد و گفت: نه نه، در جنگ کسی را نکشته.

سقراط گفت: پس میرغضب است.

مرد گفت: عجب احمقی هستی! این مرد یک تن را کشته که اصلا گناهی نداشته.

سقراط لبخندی زد و گفت: بله، فهمیدم؛ معلوم می شود این آقا یک طبیب است!»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

پروس قانون و قاضی دارد

«ویلهلم پادشاه پروس در تربیت فرزندش فردریک سختگیر و باریک بین بود؛ از این رو وقتی او را به مربیانش سپرد، به آنان گفت: من طفلی به شما می سپارم و سربازی پرتوان، سخت کوش، دانا و با تدبیر می خواهم.

او برای اینکه پسرش با کمال و تربیت بار آید او را تشویق و وادار کرد که در جوانی همنشین و همصحبت عالمان بزرگ باشد تا از دانش وتجربه و ره آموزی آنان بهره ور شود.

فردریک به مصاحبت با ولتر نویسنده فرانسوی بیش از دیگران علاقمند بود. ولترهمیشه فردریک را به رعایت عدالت سفارش می کرد و می گفت: اگرمی خواهی وطنت آبادان گردد و مردم از تو خشنود باشند هرگز مگذار که غرور و خشم تو را از پیروی عدالت منحرف کند؛ زیرا آبادانی و رضای خلق بی اجرای عدالت میسر نمی شود.

فردریک پس از درگذشت پدرش ویلهلم پادشاهی یافت. او در«پتسدام» نزدیک برلین کاخی بزرگ ساخت. این بنای با شکوه در سال 1747 به پایان رسید. روزی که بزرگان را برای گشایش کاخ دعوت کرد؛ دید که درگوشه ای از قصر اعوجاجی(کجی ونقصی) نازیباست. سبب آن را پرسید. گفتند: آنجا آسیابی است که صاحبش به فروختن آن رضا نداده و از این جهت کجی حاصل شده است.

فردریک خشمگین شد و به احضار آسیابان فرمان داد. چون آمد، شاه سبب نفروختن آسیاب را پرسید. آسیابان بی پروا جواب داد: نه چندان تنک مایه (بی پول)بودم که به فروختن آسیابم ناچار باشم، و نه چندان توانگر بودم که آن را ببخشم. از این جهت نه فروختم و نه بخشیدم.

آتش خشم فردریک بدین پاسخ جسورانه تیزتر شد و گفت: همین دم فرمان می دهم که آسیاب را خراب کنند.

آسیابان جواب داد: هرگز نمی توانی.

فردریک پرسید: چرا؟

آسیابان جواب داد: زیرا که سرزمین ما، هم قانون و هم قاضی دارد.

فردریک که در مقابل استدلال محکم آسیابان پاسخی نداشت، او را مرخص کرد. او یا می بایست قبول کند که سرزمین پروس قانون و قاضی ندارد و یا در مقابل آسیابان تسلیم شود. و او راه دوم را برگزید.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

بهلول و حاکم کوفه

«می گویند[بهلول] سرزده به[قصر حاکم کوفه] وارد شد و بر مسند حاکم نشست. فراشها و نگهبانها ریختند و با چوب و کتک او را از آن مسند مبارک به زیر آوردند. در این بین حاکم در رسید و بهلول روی به او کرد که: من چند دقیقه ای بر این مسند تکیه زدم، اینهمه عذاب کشیدم؛ خدا می داند فردا از این بابت بر سر تو چه خواهند آورد؟»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

بزرگترین رنج

«روزی حضرت عیسی علیه السلام را دیدند که در حال فرار به طرف کوه می دوید؛ بطوریکه گویی از شیر درنده ای که به او حمله کرده و می خواهد خونش را بریزد، می گریزد. یکی از مریدان به دنبالش دویده و گفت: یا عیسی، کسی تو را تعقیب نمی کند. آخر چرا مانند پرندگان می گریزی؟

اما آن حضرت چنان با شتاب می رفت که نمی توانست پاسخ او را بدهد. آن مرد هم دست بردار نبود؛ همچنان می دوید و می گفت: برای رضای خدا کمی صبر کن! زیرا من درباره ی این فرار تو متحیر مانده ام و می خواهم بدانم که تو از چه کسی می گریزی؛ در حالیکه نه دشمنی، نه شیری و نه چیز ترس آوری دنبال تو است.

عیسی علیه السلام از سرعت قدمهای خود کم کرد و فرمود: معطّلم نکن! بگذار بروم! من برای دور شدن از آدمی نادان که خودش را دانا می پندارد، می گریزم و می خواهم خود را از هم صحبتی او خلاص کنم.

مرد گفت: مگر تو همان مسیحا نیستی که کور و کر و افلیج از تو شفا می یابند؟

فرمود: چرا، همانم.

مرد گفت: مگر تو همان کسی نیستی که از منزلگاه افسون غیب آگاهی و چون آن افسون را به مرده ای بخوانی، زنده می شود؟

عیسی علیه السلام فرمود: آری، همانم که گفتی.

مرد پرسید: تو همان نیستی که از گِل، مرغ می سازی و برآن می دمی و از نفس تو مرغ گِلی جان پیدا کرده و پرواز می کند؟

عیسی علیه السلام پاسخ داد:بلی، من همان هستم که می گویی.

مرد عرض کرد: ای روح پاک و مقدس، تو که هر چه بخواهی می کنی؛ پس از چه چیزی باک داری و از چه می ترسی؟

فرمود: قسم به ذات پاک حقّ که آفریننده جان و تن است و به حُرمت ذات و صفات پاک او که گردون مطیع اراده اوست، آن اسم اعظمی را که من به کر و کور و فلج خواندم، خوب شدند و بر کوه خواندم، از هم شکافته شد و به تن مرده خواندم، زنده شد، همان اسم اعظم را از روی دوستی هزاران بار بر دل جاهل  احمق پُرمدعا خواندم و بیماریِ نادانیش شفا نیافت و اخلاقش عوض نشد.

آن مرد با حیرت پرسید: ای فرستاده خدا، چه حکمتی است که اسم حقّ در آنجا مفید واقع شد و اینجا اثری نکرد؟ آن بیماری بود و این هم بیماری. چرا در آنجا درمان شد و در اینجا نشد؟

عیسی علیه السلام فرمود: اگر جهل با غرور آمیخته شود، درمان ناپذیر است...جاهلِ مغرور، احمقی است که همنشینی با او بزرگترین رنج است و من از احمقی نادان می گریزم.»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

برو شکر کن!

«یکی از پادشاهان قدیم چین به سگبازی معروف بود. در دوران سلطنت او سگ همه جای کشور را اشغال کرده بود و کسی جرات نداشت به این حیوان نگاه چپ بکند. سگها نه تنها در دوران حیات، عزیزدردانه بودند و در ناز ونعمت می زیستند، بلکه پس از مرگ نیز جسد آنها را در گورستان مخصوصی که بر فراز تپه بلندی قرار داشت با احترام به خاک می سپردند.

از قضا یکی از سگان سوگلی دربار درگذشت. شاه یکی از درباریان را امر فرمود که شخصا سگ فقید را بر دوش کشیده به بالای تپه برساند و مراسم تدفین آن را انجام دهد. در میان راه، درباریِ فلکزده با دوستی مصادف شد. نالان و عرق ریزان زبان به شکوه گشود. دوستش او را گفت: برو شکر کن اعلیحضرت اُلاغ باز نیستند، وگرنه تو الان به جای سگ می بایستی الاغی را بر دوش بکشی!»





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

آه این پرنده بیگناه را رها کنید!

پتر اول که مورخان روسی او را پتر کبیر می نامند انسانی بود با اندیشه های متضاد و اعمال شگفت. وی گاه آنچنان بیرحم می شد که فرمان قتل صدها نفر بیگناه را صادر می کرد و گاه آنچنان دلرحم که حاضر به مرگ پرنده ای نبود.میرژوسکی درباره او می گوید:

«همین آدم که اقلا صدها هزار نفر را کشت و در هر مدرسه دو نفر قزّاق بیرحم گذاشت تا شاگردان  بیگناه را تازیانه بزنند، نتوانست آزار شدن یک پرنده را تحمل کند.

روزی در قصر سلطنتی،یکی از علمای آلمان در حضور وی برای ملکه فشار هوا را توضیح می داد. آنگاه نوبت آزمایش فرا رسید و وی به آزمایش پرداخت. او گنجشکی را در شیشه انداخت، بتدریج هوا را از درون ظرف بیرون می آورد تا امپراتریس یا ملکه ببیند که حیوان بیچاره از بی هوایی چگونه می میرد. همین که پتر اول او را دید گنجشک بسرعت پر می زند و به سکرات موت افتاده است، فریاد زد: بس است! این حیوان بدبخت کاری نکرده و کسی را نیازرده، زود ان را رها کنید که برود.»

و البته این شخص که اینقدر پر عطوفت و دلرحم بود(!) پسر خود آلکسی پترویچ (1690-1718) را در زیر شکنجه کشت!





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

منبر ما و قبله ما شما حضرت اشرف هستید!

محمد علی جمالزاده درباره ی رنگ عوض کردن افراد چاپلوس می نویسد:

«یکی از رفقا حکایت می کرد که در شهر آنها در ایران در منزل حاکم روضه خوانی بود. یکی از بزرگان متملق و بادنجان دور قاب چین که از هر طرف باد بیاید بادش می دهند، در آن مجلس وارد شد و بی پروا پشت را به منبر نموده و در مقابل حاکم زانو به زمین زد و بنای چاپلوسی و خوش آمد گویی را گذاشت.

حاکم به متانت و ادب به او فهمانید که پشتت به منبر است. ولی او صدا را بلند تر نموده و گفت : منبر ما و قبله ما شما حضرت اشرف هستید!

در همان زمان خبر رسید که حاکم معزول شده است؛ فورا رو را به طرف منبر برگردانید و پشت را به حاکم کرده وگفت: پشت کردن به منبر حضرت سیدالشهدا بدترین معصیتها و بی ادبیست.»

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,
<      1   2   3   4   5   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 166
    بازدید دیروز : 150
    کل بازدید : 915043
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/2/14    ساعت : 8:29 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات