سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر
بامش که نه ، اما برفش بیشتر است مرد کارتن خواب کنار خیابان ...
برچسب ها :
جملات ناب ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
از کودک فال فروش پرسیدم چه میکنی ؟؟؟
گفت : از حماقت انسان ها؛ تکه نانی در می آورم.!
این ها از منی که در امروز خودم مانده ام ? فردایشان را میخواهند ....
برچسب ها :
جملات ناب ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
زندگی ذلت و نکبت یعنی :
سگی می گوید :
کنار مطبخ ارباب، آنجا،
بر آن خاک اره های نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است و آنگاه :
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
دیگری ادامه می دهد :
- از آن ته مانده های سفره خوردن،
و دیگری :
- و گر آن هم نباشد، استخوانی،
اولی باز :
- چه عمر راحتی، دنیای خوبی،
- چه ارباب عزیز و مهربانی !
و سگی دیگر به یاد می آورد که :
«ولی شلاق.. این دیگر بلایی است»!
(و دیگری دلداری می دهد ) :
- بلی، اما تحمل کرد باید،
درست است اینکه قدری دردناک است،
ولی ارباب رحمش آید،
گذارد- چون فروکش کرد خشمش-
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم،
شمارد زخم هامان را و ما، این
محبت را ، غنیمت می شماریم....
منبع : کتاب حسین وارث آدم ص 88
برچسب ها :
جملات ناب ,
دوشنبه 92/6/18 — azadnagar -
نظر بدهید
دخترک رفت ولی زیر لب اینرا می گفت: او یقینا پی معشوق خودش میاید !
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد!
عشق قربانی مظلوم " غرور" است هنوز ....
برچسب ها :
جملات ناب ,
دوشنبه 92/6/18 — azadnagar -
نظر بدهید
می خواستم به دنیا بیایم ، در یک زایشگاه عمومی . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفتمردم چه می گویند ؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت : فقط ریاضی .گفتم : چرا ….. پدرم گفت: مردم چه می گویند ؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم . خواهرم گفت : مگرمن بمیرم . گفتم :چرا ؟… خواهرم گفت: مردم چه می گویند ؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم . پدر و مادرم گفتند مگر از روی نعش ما رد شوی .گفتم : چرا؟…آنها گفتند :مردم چه می گویند ؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای درپایین شهر اجاره کنم .مادرم گفت : وای برمن . گفتم چرا؟…. مادرم گفت مردم چه می گویند ؟!…
اولین مهمانی بعداز عروسیمان بود .می خواستم ساده باشد و صمیمی . همسرم گفت : شکست ، به همین زودی ؟! …. گفتم : چرا؟ همسرم گفت :مردم چه می گویند ؟!….
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، درحد وسعم ، تا عصای دستم باشد .همسرم گفت : خدا مرگم دهد .گفتم چرا ؟….همسرم گفت :مردم چه می گویند ؟…..
بچه ام می خواست به دنیا بیاید ،دریک زایشگاه عمومی . پدرم گفت : فقط بیمارستان خصوصی ! گفتم چرا ؟… پدرم گفت :مردم چه می گویند ؟….
بچه ام می خواست به مدرسه برود ، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند ، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم . برسر قبرم بحث شد .پسرم گفت : پایین قبرستان . زنم جیغ کشید .دخترم گفت : چه شده ؟ ….زنم گفت :مردم چه می گویند ؟!
مـــُردَم ،برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را درنظر گرفت ، خواهرم اشک ریخت و گفت :مردم چه می گویند ؟!….
ازطرف قبرستان سنگ قبرساده ای برسرمزارم گذاشتند .اما برادرم گفت :مردم چه می گویند ؟!
خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند .
حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود : مردم چه می گویند ؟!…مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند .
وام نتیجشو بهت بگم :
می خوام نتیجه ش و بهت بگم :
همیشه تو زندگی واسه خودت باش اگه بخوای به حرفه دیگران
توجه کنی آخرش همین میشه .
برچسب ها :
جملات ناب ,
یکشنبه 92/6/17 — azadnagar -
نظر بدهید
همیشه هم قافیه بودند ?سیب و فریب ... همه با هم می گوییم :سیب...و دوربین عکاسی را فریب میدهیم تا پنهان کنیم آن اندوه موروثی را پشت این لبخند مصنوعی ..... ........
برچسب ها :
جملات ناب ,
یکشنبه 92/6/17 — azadnagar -
نظر بدهید
مـن زنــم !
همان ضعیفـه ای که بوی تنش مردانگیـتـــ را بـه زانـو درمـی آورد !
مـن زنـم !
همان ناقـص العقلـی که تمـــام تـو را از چشمـانتــــ مـی فهمـد !
مـن زنـم !
همـان جـنـس دومی که تـو برایش اولیـن و آخرینـی !
مـن زنـم !
همـان زیبای لطیفی کـه با تمــام مردانگیـتــــ روزی هــزار بار اعتـراف می کنی
بـدون مـن هیـــچ تـر از هیچـی ...
برچسب ها :
جملات ناب ,
شنبه 92/6/16 — azadnagar -
نظر
من فقط دارم سعی میکنم همرنگ جماعت شوم ? اما میشود کمی کمکم کنید! ای جماعت شماها دقیقا چه رنگی هستید؟؟؟؟؟
برچسب ها :
جملات ناب ,
شنبه 92/6/16 — azadnagar -
نظر
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد
برچسب ها :
جملات ناب ,
شنبه 92/6/16 — azadnagar -
نظر بدهید
امروز خم شدم و در گوش کودکی که مرده به دنیا آمده بود ? آرام گفتم:چیزی از دست ندادی... آرام بخواب که در دنیا کسی به فکر کسی نیست ....
برچسب ها :
جملات ناب ,