سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گرگ

گــرگــی دست به خودکشی زد و در وصیت نامه اش نوشته بود  :

پوســتم را بسوزانید تا هیچوقت شغالی در آن نقش ما را بازی نکند که

نـِـــــــــفرین بره ای پشت سر ما باشد ....!! 

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

مرد باشیم

شاعر : محسن حسن زاده لیله کوهی

 

دوست دارند که سرگرم نگفتن باشیم

تا بگویند نگفتیم که ایمن باشیم

آخرین حربه آتش زدگان فریاد است

پی بیایید که یکپارچه شیون باشیم

خیبری هست و علی نیست در این رخشستان

ذوالفقاری به کف آریم و تهمتن باشیم

پیش این شیشه نشینان زجاجی مذهب

باید آیینه دلان! سنگ فلاخن باشیم

بشکند چرخ کفن بافی تان، برخیزید

تا که بر قامت یک طایفه جوشن باشیم

آخرین گفته من در دم مردن این است

مرد باشیم که شایسته مردن باشیم

 

منبع : کتاب دادخواست ص 75





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

 واکس زدن

بزرگـــــــــــترین عـ ــــــــــــبادت ، لبخند یک کودک واکس زنی است که نـــــــــــان آور خانه است ،

که به جای هـــــــــرزگی کفش آدم های پولـــــــــدار را بـــــــرق میزند ...

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

فانوس

 فانـ ــــــــــوس های ده میدانند بیهوده روشـــن هستند ، و ســگهای ده با خبرند که بیداری بـــی فایده است 

وقـتی در روشنـــــی روز ، دزدها به مـــهمانی کــدخدای ده میرونــد .....

 

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

شعر

درآن شهری  که مردانش عصا ازکورمیدزدند

همان شهری که اشک از چشم ? کفن از گور میدزدند

در آن شهری که خنجر دسته ی خود نیز میبرد

همان جایی که پشت از دشنه ی خون ریز میدزدند

در آن شهری که مردانش همه لال و زنانش کورند

همان شهری که از بلبل ? دم آواز می دزدند

در آن شهری که نفرت را به جای عشق می خواهند

همان جایی که نور از چشم و عقل از مغز می دزدند

در آن شهری که پروانه به جای شمع میسوزد

همان شهری که آتش را ز اشک شمع  میدزدند

در آن شهری که زنده مرده و مرده بود زنده

همان جایی که روح از تن و تن از روح میدزدند

در آن شهری که کافر مومن و مومن شود

همان جایی که مهر از جانماز باز میدزدند   

در آن شهری که سگ ها معرفت از گربه آموزند

همان شهری که سگ ها بره را از گرگ میدزدند

در آن شهری که چشم خفته ? از بیدار بینا تر

همان جایی که غم از سینه غم ساز میدزدند

من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم

در آن شهری که فریاد از دهان باز میدزدند ....

 

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

شعر. شهر

نگهبان...

شاعری وارد دانشکده شد

دم در

ذوق خود را به نگهبانی داد

............................................

شاعری می لنگید

ناقدی نان می خورد

تاجری پسته خندان می خورد.

..............................................

شاعری قبله نما را گم کرد

سجده بر

مردم کرد

................................................

شاعری وام گرفت

شعرش آرام گرفت.....

.................................................

و زمین می گردید

ساعری می پژمرد

عارفی جان می داد

زاهدی غسل جنابت می کرد

و زمین می گردید....





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

شعر. فریاد کردن گناه است

فریاد کردن گناه است

شاعر: محسن حسن زاده لیلی کوهی

 

از یادمان رفت کم کم فریاد همسنگری ها

باور کنید، ای به خفّت در خویشتن بستری ها !

لبخندهای دروغین پایان این ماجرا نیست

عفریفته ای در کمین است در پشت این دلبری ها

آهسته تر گام بردار ای از خیال و هوس گرم

با بوی شیطان عجین است قصر بلور پری ها

دنیایتان مست شد از نعره زخمهایم

می خفت اگر روزگاری آشوب خنیاگری ها

مردان کسل، شیهه ها سرد، نشخوار و نان در هم آمیخت

من ماندم و توسنی مست سرگرم جنگاوری ها

هر کودکی را ببینی بر گرده گرد بادی

روزی که اینجا بپیچد طوفان عصیان گری ها

گفتند خاموش باشم از درد چیزی نگویم

فریاد کردن گناه است در شهر کاکل زری ها

 

منبع : کتاب دادخواست ص 74

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

شعر. شرح پریشانی

شرح پریشانی ...


...نقل این قصه نه واژه که جنون می طلبد

فتح این قلعه نه شمشیر، که خون می طلبد

طعمِ زهری که چشیدیم، چه کس می داند؟

عمقِ زجری که کشیدیم، چه کس می داند؟

شانس ما، سیل هم، آهنگِ زمین ما کرد

روزگار از ما، صد رازِ مگو افشا کرد...

چقدر شاعرِ در حال نگفتن باشم؟

تا کی اینگونه زبان بسته و الکن باشم؟

یک نفر باید از این فاجعه حرفی بزند

ادامه مطلب...




برچسب ها : جملات ناب  ,

 

شعر . یوسف

یوسف

یوسف، ای گمشده در بی سر و سامانی ها !

این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی

همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها

چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید

بس که در حقّ تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی

که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

خوش به حال تو و نیمه شب زندانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام

ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست

این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟

این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها ؟

یوسف گمشده ! دنباله این قصه کجاست؟

بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها

بوی پیراهن خونین کسی می آید

این خبر را برسانید به کنعانی ها....   

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

غم نان

شاعر : محمد حسین بهرامیان

دست فروش

گاری سیب فروشِ سر میدان افتاد

مرد از جاذبه در بهت خیابان افتاد

سیبها ریخت که از مرد نَماند چیزی

جوی پر شد که دو سر عایله در آن افتاد

بعد از آن کوچه ندیدش، به گمانم آن مرد

یک دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد

یا نه مثل همه مردم شیدا شاید

گذرش بر حرم «شاه شهیدان» افتاد

گره مشکل او دست خدا باز نشد

کاری او باز به یک مشت مسلمان افتاد

او که عاشق تر از آن بود که دانا باشد

سر و کارش به همین مردم نادان افتاد

غم نان، کاش بدانی غم نان یعنی چه

یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد

آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید

از خدا دست کشید و پی شیطان افتاد

و شب بعد زمین مرده او را بلعید ...

جسدش در حرم «شاه شهیدان» افتاد

گله آرام، میان شب عریان خوابید

زخم چون گرگ به جان نی چوپان افتاد

لا لا لا برگ گلم ! شاخه بیدم، لا لا

یوسفم دست کدوم گرگ بیابان افتاد ؟

برف چون حوله ای آرام و سبکبال و سپید

گرم روی تن عریان زمستان افتاد

برف بارید که از مرد نماند چیزی

شاعری باز پی قافیه نان افتاد ../

 

منبع : کتاب دادخواست ص 57 

 





برچسب ها : جملات ناب  ,
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 728
    بازدید دیروز : 20
    کل بازدید : 922483
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/4    ساعت : 9:56 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات