جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
انار شیرین
ابراهیم خواص گوید : دوازده سالم بود که دلم انار شیرین می خواست و نخورده بودم. روزی با خود گفتم که باید آرزوی نفسم را برآورده کنم.
روزی جایی می رفتم. درویش بدحالی را دیدم. به او گفتم : ای درویش! دلت چه می خواهد تا آن را برایت فراهم کنم. او نگاهی به من انداخت و گفت :
دوازده سال است آرزوی اناری در دل داری و نمی توانی آن را از دل بیرون کنی. حال امده ای که آرزوی مرا برآورده کنی ؟!
ابراهیم خواص گوید : من متحیر بماندم و گفتم : خداوند دوستانی دارد که در میان خلق پنهانند و کسی آنها را نمی شناسد.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
گوسفندان بر این باورند که چوپان آنها را دوست دارد ،
غافل از این که چوپان صمیمی تربن دوست قصاب است .
برچسب ها :
جملات ناب ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه ای که در پیاده رو نشسته است
وزن سیری ام را بکشم ...!!
برچسب ها :
جملات ناب ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
گرگــــــی که در غار زخم های خود را میلیسد از کَــــــم بودن قدرتش نیست
بلکه نتیجه اعـــــتمادیست که موقع شکار به هم نوعانش کرده بـــــود ...
برچسب ها :
جملات ناب ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
دشمن ترین دشمن تو
سعدی گوید : روزی از بزرگی درباره ی معنی حدیث :
« دشمن ترین دشمنان تو نفس تو است که در میان دو پهلوی تو قرار دارد ».
سوال کردم. گفت : هر دشمنی را که با وی نیکویی کنی، دوست گردد؛ مگر نفس را که هر چه قدر با او بیشتر مدارا کنی، مخالفت و دشمنی اش با تو بیشتر می شود.
آرزو و خواست هر کس را برآورده کنی فرمان بردار تو می شود ، بر عکس نفس که چون مراد یافت و به آرزو رسید، چیره و فرمانروا می شود.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
خدایا می دانم و حرکت می کنم.
می دانم که شاید شهید نشده و به دست کفار بعثی دچار آیم.
می دانم شاید روزی هر دو دستم و یا هر دو چشمم و یا هر دو پایم را از دست بدهم و یا به صورت معلول در آیم.
همه اینها را می دانم ، ولی همه اینها در راه تو چقدر سهل و آسان می باشد.
خدایا چقدر تو مهربان و رئوفی...
قسمتی از مناجات و وصیت شهید مسیح اسدی
برچسب ها :
مردان بی ادعا ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
دکتر علی شریعتی :
چرا ابوذر علی، به جای آن جبهه گیری سختی که به قیمت جان خود و خانواده اش تمام شد، به گوشه مسجدها نخزید تا برای مسلمانان تحقیقات خیلی علمی بکند و مثلا بگوید : فلان آیه در فلان ساعت و ثانیه نازل شده است، فلان حرف، مخرجش، ما تحت خلق است و ...؟
چرا ابوذر چنین نکرد؟
چرا، او که بهترین کسی بود که می توانست از کرامات و معجزات پیغمبر و علی ...و ولایت آنان بر موجودات آسمانی و طعام دوزخیان و نوع شراب بهشتیان... سخن بگوید... ما می بینیم، بی ملاحظه همه چیز، در یک مجلس رسمی و عالی ترین محفل سیاسی و اسلامی جامعه، استخوان پای شتر را چنان بر فرق کعب می زند که خون جاری می شود و پشت سرش هم، هر چه به دهنش می آید، برای التیام زخمش! نثارش می کند؟...
زیرا که مساله این است که این مردکه ی یهودی ! که تا دیروز جزو روحانیون یهود بود، ولی امروز که می بیند دیگر از ملّایی یهود، چیزی نمی ماسد، همه کفار، یا مسلمان شده اند، یا ذمّی اسلام شده اند و یا نابود، و به هر حال دور، دور، اسلام است، آمده مسلمان شده و لباس روحانیت و فقه اسلامی به تن کرده و این بار بر مسند فتوای اسلام نشسته و قرآن را برای مسلمانان معنی می کند آن هم به نفع عبدالرحمن بن عوفِ سرمایه اندوز و به ضرر همه مردم استثمار شده ای که به هوای عدالت، رو به اسلام آورده اند... و این است که پیغمبر این لحن و لهجه را می ستاید که « زمین تیره در بر نگرفته و آسمان کبود سایه نیفکنده، راست سخن تر و درست لهجه تر از ابوذر»!
و بر خلاف بینش و اخلاق مذهبی ما ، « علی بزرگ – این مردِ تند بی ملاحظه گستاخ را که یک تنه بر سر شخصیت های محترم! استخوان شتر می زند و فریاد می کشد و رسوایی راه می اندازد و رعایت حرمت اشخاص بزرگ را نمی کند – با چنین تعبیر عجیب می ستاید که : « شرم و پاکی ابوذر، همچون مسیح بن مریم است » !
منبع : کتاب شیعه ص 18
برچسب ها :
دکتر علی شریعتی ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
راحتی
شاعر : خسرو شاهانی
گر نداری مو به سر، از پیچ و تابش راحتی
پول سلمانی نداری، از عتابش راحتی
خواب آشفته کسی بیند که معده دم کند
شب نخوردی گر غدا، هنگام خوابش راحتی
گر نداری خانه شخصی، برادر، غم مخور
در عوض از مالیات و پول آبش راحتی
در زمستان گر ز سرما گشته ای سرخ و سیاه
غم مخور، قلب الاسد در آفتابش راحتی
گر نداری ثروت و پوند و دلار و پول و مول
در عوض از جمع و تفریق و حسابش راحتی
گر که شد حمال طفل تو، نشد بحر العلوم
از غم شهریه و کیف و کتابش راحتی
گر نداری همسر زیبا و طنّاز و نُنُر
نیمه شب از غرولند ناصوابش راحتی
گر نداری نوکر و کلفت، مشو غمگین، چرا
صبح دم از بوی گند رختخوابش راحتی
گر نداری رادیو در خانه ات، دلخور مباش
چون ز چرت و پرت های بی حسابش راحتی...
منبع : کتاب قهوه قند پهلو ص 353
برچسب ها :
چرت و پرت ,
جمعه 92/6/22 — azadnagar -
نظر بدهید
هر چند که بیمار تو هستیم همه
دیوانه دیدار تو هستیم همه
بین خودمان بماند آقا، عمری است
انگار طلبکار تو هستیم همه....
برچسب ها :
فقط انتظار داریم ,
پنج شنبه 92/6/21 — azadnagar -
نظر
چنگیز خان مغول و شاهین
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است و اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
چنگیز خان شاهین مردهاش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. و دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: «یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»
و بر بال دیگرش بنویسند : «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,