سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
یک نصیحت از شیطان !
به شیطان گفتم : لعنت بر شیطان.
شیطان لبخند زد.
پرسیدم: چرا می خندی؟!
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد.
پرسیدم : مگر چه کرده ام ؟
گفت : مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.
با تعجب پرسیدم : پس چرا زمین می خورم؟!
جواب داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای . نفس تو هنوز وحشی است، به همین خاطر تو را زمین می زند.
پرسیدم : پس تو چه کاره ای ؟
پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی. برای رَم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلا برو سواری کردن بیاموز !
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری(در دوران وزارت کشور)
شورش زاهدان
در انتخابات مجلس دوم، ،قای «سید محمدعلی زابلی» از سیستان را شورای نگهبان رد صلاحیت کرده بود. ایشان روحانی بود و خیلی هم قیافه ی علمایی داشت. برخی از سیستانی ها هم شورش کرده دفتر امام جمعه – آقای عبادی را آتش زدند و سپس به طرف استانداری حرکت کرده بودند که آنجا را تصرف کنند. آقای سید احمد نصری که استاندار آنجا بود، تلفن زد و گفت : حاج آقا، دارند به طرف استانداری می آیند ما چه کار کنیم ؟ گفتم : «کوتاه نیایید، برخورد کنید.»
جمعه ظهر بود به آقای آخوندی که برای تشکیل شورای تامین ویژه به ارومیه رفته بود، گفتم مستقیما از همان جا به زاهدان برود. اتفاقا در آن جمعه آقای شمخانی هم حضور داشتند، لذا این دو نفر به اتفاق، به زاهدان پرواز کردند و جمعه بعد از ظهر کنترل اوضاع را در اختیار گرفتند و آقای فلاحیان نیز روز بعد به آنها پیوست.
فردا صبح ، آقای زابلی را قانع کردند که به استانداری برود. آقای آخوندی زنگ زد و گفت : «آقای زابلی این جاست، چه کار کنیم؟» گفتم «به ایشان احترام بگذارید، اما عمامه ی ایشان را بردارید و چشم هایش را ببندید و او را به زندان بیاندازید» آقای آخوندی گفت : این کار هزینه بالایی دارد، گفتم : همین که دستور می دهم عمل کنید. آنها آقای زابلی را زندان انداختند و با اغتشاشگران برخورد کردند....
برچسب ها :
تیغ خاطرات ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
از قلب تا زبان
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتورسیکلت بود و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده می کرد، برای اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد تا به بهداری ده ببرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت : «مرا بغل کن ».
زن پرسید : «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد، ناگهان صورتش سرخ شد... با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.
به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند ! شوهرش با تعجب پرسید : « چرا تقریبا به درمانگاه رسیده ایم. »
زن جواب داد : «بهتر شدم. سرم دیگر درد نمی کند.»
آن مرد، همسرش را به خانه رساند، ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختی را در قلب همسرش به وجود آورد که در همین مسیر کوتاه، سردردش بر طرف شد...
براون :
هرگز فرصت به زبان آوردن «دوستت دارم» را از دست ندهید.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر
بامش که نه ، اما برفش بیشتر است مرد کارتن خواب کنار خیابان ...
برچسب ها :
جملات ناب ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
از کودک فال فروش پرسیدم چه میکنی ؟؟؟
گفت : از حماقت انسان ها؛ تکه نانی در می آورم.!
این ها از منی که در امروز خودم مانده ام ? فردایشان را میخواهند ....
برچسب ها :
جملات ناب ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
زندگی ذلت و نکبت یعنی :
سگی می گوید :
کنار مطبخ ارباب، آنجا،
بر آن خاک اره های نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است و آنگاه :
عزیزم گفتن و جانم شنفتن
دیگری ادامه می دهد :
- از آن ته مانده های سفره خوردن،
و دیگری :
- و گر آن هم نباشد، استخوانی،
اولی باز :
- چه عمر راحتی، دنیای خوبی،
- چه ارباب عزیز و مهربانی !
و سگی دیگر به یاد می آورد که :
«ولی شلاق.. این دیگر بلایی است»!
(و دیگری دلداری می دهد ) :
- بلی، اما تحمل کرد باید،
درست است اینکه قدری دردناک است،
ولی ارباب رحمش آید،
گذارد- چون فروکش کرد خشمش-
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم،
شمارد زخم هامان را و ما، این
محبت را ، غنیمت می شماریم....
منبع : کتاب حسین وارث آدم ص 88
برچسب ها :
جملات ناب ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
دکتر علی شریعتی :
... و «مصلحت پرستان اند که دست هاشان به خون حقیقت آغشته است» و « اینان در هر عصری ، و هر نسلی ، با غیبت خویش زمینه ساز شهادت انسان می شوند و در پس این نقاب های تقوی و تقدس ، دژخیم پنهان است ....
منبع : کتاب حسین وارث آدم ص 87
برچسب ها :
دکتر علی شریعتی ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر
پاره آجر...
روزی مرد ثروتمندی در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.! پاره آجر به گوشه ای از سپر اتومبیل او خورد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت، سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : « اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و ممن زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.»
مرد با شنیدن حرف های پسرک، متاثر شد و به فکر فرو رفت... او برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند و سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، به طرف تان پاره آجر پرتاب کنند! به اطراف تان بیشتر دقت کنید.
برچسب ها :
داستان های کوتاه ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
تجربه ده ماه جنگ
محسن رضایی 27 ساله که دو هفته قبل از عملیات فرمانده سپاه شده بود می گوید :
« ثامن الائمه در واقع نتیجه ده ماه جنگ سپاه بود و سپاه با عملیات های محدودی که قبل از آن انجام داده بود تجربه های خوبی به دست آورده بود.اول، یک ارزیابی از دشمن به دست آورد که ضعف و قوت او چیست؟ ... سپاه فهمید که باید شب حمله کند. فهمیدیم خودمان باید دشمن را بیرون کنیم؛ خودمان یعنی نیروی پیاده. خودمان یعنی جنگ شهادت طلبانه. خودمان یعنی جنگ نزدیک که همین مطلب تئوری جنگ سپاه شد.
سپاه معتقد بود باید به میان نیروهای دشمن رفت و سپس دشمن را از درون منفجر کرد. فرق نبرد سپاه با جنگ های چریکی این است که در جنگ های چریکی تعداد نفرات در هر کیلومتر بسیار کم است، اما ما تعداد نفراتمان در هر کیلومتر بسیار زیاد بود. وقتی ما وارد شبکه دشمن می شدیم، ارتباط فرماندهی و حتی اطلاعات دشمن کامل از بین می رفت. وقتی نبرد شروع شد، ده ها تانک و ماشین آتش می گرفت و در زمان کوتاهی بخش قابل توجهی از دشمن محو می شد....
برچسب ها :
تلخ و شیرین های جنگ ,
سه شنبه 92/6/19 — azadnagar -
نظر بدهید
خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری
(ایشان در این زمان وزیر کشور بودند)
بحث دیگر من، ریختن برخی نیروهای تندروی حزب اللهی به خیابان ها برای امر به معروف و نهی از منکر بود.... عده ای از بچه های حزب اللهی خیلی تندرو با زن و دختران مردم تند برخورد می کردند. با بسیاری از این برادران به علت همین تندروی ها برخورد کردم. زیرا امام فرموده بود : «جلوی هرج و مرج را بگیرید».
البته این کار برایم خیلی گران تمام شد و در انتخابات اثراتش را گذاشت و بچه های حزب اللهی می گفتند : « آقای ناطق با ما برخورد کرده و مخالف بسیج است» در حالی که من حکومت کردن به طریق شاه سلطان حسین را قبول نداشتم . نه اینکه مخالف بسیج باشم بلکه قائلم نیروی بسیج که با ابتکار امام رحمه الله علیه به وجود آمد از الطاف الهی برای این کشور است....
امام به من فرمودند : امر به معروف و نهی از منکر این نیست که در خیابان بریزند و رعب ایجاد کنند و بزنند، بنابراین امام فرمود با این ها اساسا برخورد کن، اولا این امر به معروف نیست ثانیا این هرج و مرج ایجاد کردن در کشور است.
برچسب ها :
تیغ خاطرات ,