سفارش تبلیغ
صبا ویژن

استاد فاطمی نیا :

ما بت های زیادی داریم که باید بشکند، یکی از این بتها غضب است. تا این بت را نشکنی، هر چه نافله بخوانی، جوشن کبیر بخوانی، مسجد و مدرسه بسازی چه فایده دارد؟! راه بسته است! اول باید از اینجا شروع کرد. برای بهره بردن و محشور بودن با ائمه (علیهم السلام) باید یک عطر و بویی از آنان داشته باشیم.





برچسب ها : نکته ها از گفته ها  ,

شهید کاظمی

بخشی از پیام مقام معظم رهبری به مناسبت شهادت احمد کاظمی :

آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیش قدم می گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است....






برچسب ها : مردان بی ادعا  ,

 

در افتادن با قدرتهای قلدر و سلاطین جبار بسی آسانتر است از درافتادن با عادات و آداب و افکار باطل و راسخ و پوسیده و دست و پا گیر در آنجا لذت قهرمانی هست ( وحداکثر شهادت ظفرمندانه) ولی در اینجا تهمت الحاد و بد دینی و طرد و انزوای سیاسی... 

 





برچسب ها : راه ناهموار  ,

خاطرات ناطق نوری

خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری

شهرداری، و درگیری های خیابانی

... موضوع ساخت و سازهای بی رویه، مشکل اساسی بود. برای همین نزد امام رفته و گفتم : « عده ای به طور غیر مجاز مبادرت به ساخت و ساز می کنند. و ما اگر بخواهیم برخورد کنیم، مشکل ایجاد می شود». ایشان فرمود که «نگذارید بسازند. به جای آنکه ساختمان های آنها را از بین ببرید و تخریب کنید، از اول نگذارید.» من گفتم « برخی از اینها در روز جمعه می سازند.» فرمودند: « روز جمعه هم پست بگذارید تا نسازند.». گفتم « اینها شب زیلو و گلیم آویزان می کنند و اصلا مشخص نیست. این نوع خانه ها لازم نیست پی و پایه ای داشته باشد. یک بنا و چند عمله لازم دارد و یک دفعه تا صبح دو تا اتاق می زنند. بعد هم یک گهواره و بچه داخل آن می گذارند. این را چه کار کنیم؟»

ایشان فرمود : « در چنین صورتی دیگر چاره ای نیست.»

گفتم : « ما نمی توانیم خدمات بدهیم، آنجا آب ، برق، تلفن وجاده می خواهد این طوری نمی شود تهران را اداره کرد.» ایشان فرمودند : « پس در آن صورت بزنید و خراب کنید، منتهی خسارت آنها را بدهید.»

منبع : خاطرات حجت الاسلام ناطق نوری جلد دوم ص 45

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

  داستان کوتاه

پسر جوان و زنان روسپی !

پسر جوانی، با سوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، خودفروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست. در آنجا پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.

پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم، چند سالت است ؟

گفت : بیست سالم است.

پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی ؟

گفت : بله.

پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان.

پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود. سپس با صدایی لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد :

آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است

صبر کن تا زمین بایری پیدا شود

قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت : پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید :

«لذت های آنی، غم های آتی را در بر دارند.»

کسی را نداشتم تا به من بفهماند :

به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیمه خواهد شد.

و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که :

جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی

دریغا، روز پیری آدمی هوشیار می گردد

پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد.

چیزی در درون پسرک فروریخت... حال عجیبی داشت، شتابان از آنجا بیرون آمد ، در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد :

« آب پاشیدن بر زمین شوره زار بی حاصل است ....» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت.

 

دکتر وین دایر :

عشق همه زندگی است، عشق برای همیشه است، ولی هوس برای یک لحظه...

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

عشق

دخترک رفت ولی زیر لب اینرا می گفت: او یقینا پی معشوق خودش میاید !

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد!

عشق قربانی مظلوم " غرور" است هنوز ....





برچسب ها : جملات ناب  ,

 

بالا نشینی

می خواستم به دنیا بیایم ، در یک زایشگاه عمومی . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!


می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت
مردم چه می گویند ؟

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت : فقط ریاضی .گفتم : چرا ….. پدرم گفت: مردم چه می گویند ؟

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم . خواهرم گفت : مگرمن بمیرم . گفتم :چرا ؟… خواهرم گفت: مردم چه می گویند ؟

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم . پدر و مادرم گفتند مگر از روی نعش ما رد شوی .گفتم : چرا؟…آنها گفتند :مردم چه می گویند ؟

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای درپایین شهر اجاره کنم .مادرم گفت : وای برمن . گفتم چرا؟…. مادرم گفت مردم چه می گویند ؟!…

 

اولین مهمانی بعداز عروسیمان بود .می خواستم ساده باشد و صمیمی . همسرم گفت : شکست ، به همین زودی ؟! …. گفتم : چرا؟ همسرم گفت :مردم چه می گویند ؟!….

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، درحد وسعم ، تا عصای دستم باشد .همسرم گفت : خدا مرگم دهد .گفتم چرا ؟….همسرم گفت :مردم چه می گویند ؟…..

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید ،دریک زایشگاه عمومی . پدرم گفت : فقط بیمارستان خصوصی ! گفتم چرا ؟… پدرم گفت :مردم چه می گویند ؟….

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود ، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند ، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم . برسر قبرم بحث شد .پسرم گفت : پایین قبرستان . زنم جیغ کشید .دخترم گفت : چه شده ؟ ….زنم گفت :مردم چه می گویند ؟!

 

مـــُردَم ،برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را درنظر گرفت ، خواهرم اشک ریخت و گفت :مردم چه می گویند ؟!….

 

ازطرف قبرستان سنگ قبرساده ای برسرمزارم گذاشتند .اما برادرم گفت :مردم چه می گویند ؟!

 

خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند .


حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود : مردم چه می گویند ؟!…مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند .

وام نتیجشو بهت بگم :

می خوام نتیجه ش و بهت بگم :  

همیشه تو زندگی واسه خودت باش اگه بخوای به حرفه دیگران

توجه کنی آخرش همین میشه .

 





برچسب ها : جملات ناب  ,

دکتر شریعتی

دکتر علی شریعتی :

« ... وقتی زور ردای تقوا به تن می کند، بزرگترین فاجعه به بار می آید.».

و مگر نه تاریخ همواره شاهد بوده است که این ردا را همیشه از «معبدها» به «قصرها» می برده اند؟ و اکنون، در صفین قرآن بر سر پرچم های معاویه، به جنگ علی آمده است! 





برچسب ها : دکتر علی شریعتی  ,

 

داستان کوتاه

چشمه باش

استادی شاگردانش را به یک گردش تفریحی در کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند.

استاد به هر یک از آنها پیاله ای آب داد و از آنها خواست قبل از نوشیدن، یک مشت نمک درون پیاله آب بریزند. شاگردان هم این کار را کردند، ولی به خاطر شوری آب هیچ یک از آنها نتوانست آن آب را بنوشد.

سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند و همه آب چشمه را نوشیدند. آنگاه استاد پرسید : آیا آب چشمه هم شور بود ؟

شاگردان جواب دادند : خیر استاد، آب بسیار گوارایی بود.

استاد گفت : مشکلات و رنج هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است، مثل همین مشت نمک است ! نه بیشتر و نه کمتر. این بستگی به شما دارد که پیاله آب باشید یا چشمه. سعی کنید چشمه باشید تا بر مشکلات و رنج ها فائق آیید.

 

الکساندر دوما :

صبر، امید و تلاش، از مهم ترین عوامل غلبه بر مشکلات هستند.  

 





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

برادرم به فکر خود باش !

علامه حسن زاده آملی :

برادرم! به فکر خود باش و از خویشتن غافل مباش و همواره کشیک نفس بکش و کشیک نفس کشیدن کَشکی نیست، از خداوند توفیق بخواه ، ... مردِ فکر باش که فکر، لبّ عبادت است. مناجات و راز و نیا با دوست را قطع مکن.

منبع : کتاب پندهای حکیمانه 1 ص 113

 





برچسب ها : نکته ها از گفته ها  ,
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 879
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924450
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 6:39 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات