سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نکته

طبع من این نکته چه پاکیزه گفت
سهل بود خوردن افسوسِ مفت
مردم این ملک ز که تا به مه
هیچ ندانند جز احسنت و زه
هرکسی اندر غم جان خودست
فارغ از اندیشة نیک و بدست
بعد که مُردم، همه یادم کنند
رحمت وافر به نهادم ک نند
زانچه پس از مرگ برایم کنند
کاش کمی حین بقایم کنند
دل به کف غصه نباید سپرد
اول و آخر همه خواهیم مر د





برچسب ها : چرت و پرت  ,

ابلیس شبی رفت به بالین جوانی  

آراسته با شکل مهیبی سر و بر را


گفتا که: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار

باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را


یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار

یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را


یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر

تا آن که بپوشم ز هلاک تو نظر را



لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت

کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را


گفتا: «پدر و خواهر من هر دو عزیزند

هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را


لیکن چون به می دفع شر از خویش توان کرد

می نوشم و با وی بکنم چاره ی شر را»


جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی

هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را


ای کاش شود خشک بن تاک خداوند

زین مایه ی شر حفظ کند نوع بشر را

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

 ... حیف، زخم دل من چرکین است

طعم چاوی رفاقت این است

تهمت دوست درشت است، خدا

دوره خنجر و پشت است، خدا

من از این شرط بقا می ترسم

دیگر از این رفقا می ترسم

پیرهن بس که به خون آغشته است

رحم کردن به برادر زشت است

هیچ در ذات بشر خوبی نیست

ای خدا ، این همه بد ذاتی چیست؟

غیر تو عرش ندارد سردار

گرزی از عالم بالا بردار

کمر آدمیت را خم کن

با چماقی همه را آدم کن

فلک و چوب، که در شان تو نیست

این اراجیف که می گویم چیست؟

چشم روی بدی از بس بستی

تو سراسر همه خوبی هستی

« کاش مرغی شده پر باز کنم

تا لب بام تو پرواز کنم.»...





برچسب ها : چرت و پرت  ,

دیده ها مشک آلود

سینه ها کشک آلود

ماهی کوچک جیبم دیگر

پولکی بر تن پُر دردش نیست

شکم غمناکم

می زند سخت صدا

جیب مسکین مرا

گوش من می بوید

از پس دایره ذوذنقه

گریه نازک یخچالم را

که به اندازه جیبم پاک است

ای دَمَت گرم، عزیزم، یخچال !

طبقاتت همه پر میوه و گوشت

شیشه هایت همه پر شربت باد

«موسم دلگیری است»

خواستم سیب برایت بخرم، گفتم نکند

هسته اش گیر کند توی گلویت، آن وقت

پس بیفتی ز عقب، موتورت سکته کند

زندگی سیبی است، کیلو هشتاد تومن

تازه آن هم درهم

مردگی کمپوتی است

خورد باید آن را با قوطی

پسرم موز نمی داند چیست

او به من گفته اگر یکسره مردود نشد

جایزه موز برایش بخرم

برود موز سواری هر روز

دخترم هم آناناسی شده است

گفته یک دست آناناس بلور مبله

بخرم تا ببرد خانه شوهر روزی

همسرم باز سفارش کرده

بخرم آخر ماه

میوه پشم آلود

او بلد نیست بگوید «نارگول»

معده ام در جلویش پنجره ای است

که از آن

بر علفزارِ شکم لاخ وجود آگینم

نور خشخاشی یک قرصک نان می تابد

آخرین قطعه پنیر گچی ما دیروز

صرف تعمیر شکمهای عزیزانم شد

مرغ اندیشه به اعلان کوپن دل بسته

ای دمت گرم، وزیر نیرو!

بغض در سینه یخچال من امروز شکست

موتورش رفت ز دست

بوی دلسوزی او می آید

به بلندای صف آسای دماوند قسم

به کوپنهای سر کوزه آب

به سر قلّکِ طفلم سوگند

موتورش بود که سوخت

قتل یخچال به نامردی برق

یک نفر اینجا مرد

کمدِ ده فوتم را

به که فریاد کنم؟

منبع : کتاب یک بغل کاکتوس ص 179





برچسب ها : چرت و پرت  ,

 

عاق والدین

شاعر : عمران صلاحی

 

من درختم، بیشه را سر می زنم بر سقف و طاق

اختران سازند روی شاخه های من اتاق

شاخه ای از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر

من شدم یک هفته گریان از غم و درد  فراق

بعد از آن دادم به خود دلداری و گفتم که « کاش

شاخه ام با فکر من در کار یابد انطباق

یا شود یک نیمکت در باغ، مردی خسته را

یا شود یک تکه هیزم، لم دهد توی اجاق

تا نشیند وقت سرما عابری

با زغال آن کند سیگار خود را نیز چاق

یا شود جای کتابی، یا شود میز و کمد

یا شود ساز و نوازد نغمه های اشتیاق

یا شود میز خطابه توی تالاری بزرگ

تا سخنرانی کند خوش طینتی با طمطراق »

آرزوها داشتم در سر برای شاخه ام

بر خلاف میل من ، گردید او ناگه چماق

هر که زد حرف حسابی، بر سرش آمد فرود

پای مردم شل شد از او، دست مردم شد چلاق

چرخ زد دور خودش ، وز جور او سالم نماند

چشم و پشم و گوش و هوش و ران و جان و ساق و پاق

هر کجا نظمی نمایان بود، آمد زد به هم

در صفوف متحد پاشید هم تخم نفاق

پا سوا شد از لگن، بازو جدا شد از بدن

بینی از صورت جدا شد، تن گرفت از جان طلاق

از هجوم او نه تنها دادِ مردم شد بلند

توله سگ هم زیر پل خوابیده نالد : «واق واق»

روز و شب این بی ثمر بر زخمِ من پاشد نمک

دم به دم این در به در بر درد من پاشد سماق

باعث بدنامی جنگل شده این ناخلف

مطمئن باشید پیش والدینش گشته عاق

 

منبع : کتاب یک بغل کاکتوس ص 175 

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

راحتی

شاعر : خسرو شاهانی

 

گر نداری مو به سر، از پیچ و تابش راحتی

پول سلمانی نداری، از عتابش راحتی

خواب آشفته کسی بیند که معده دم کند

شب نخوردی گر غدا، هنگام خوابش راحتی

گر نداری خانه شخصی، برادر، غم مخور

در عوض از مالیات و پول آبش راحتی

در زمستان گر ز سرما گشته ای سرخ و سیاه

غم مخور، قلب الاسد در آفتابش راحتی

گر نداری ثروت و پوند و دلار و پول و مول

در عوض از جمع و تفریق و حسابش راحتی

گر که شد حمال طفل تو، نشد بحر العلوم

از غم شهریه و کیف و کتابش راحتی

گر نداری همسر زیبا و طنّاز و نُنُر

نیمه شب از غرولند ناصوابش راحتی

گر نداری نوکر و کلفت، مشو غمگین، چرا

صبح دم از بوی گند رختخوابش راحتی

گر نداری رادیو در خانه ات، دلخور مباش

چون ز چرت و پرت های بی حسابش راحتی...

 

منبع : کتاب قهوه قند پهلو ص 353

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

طنز. منبر       طنز. دار

 

 

گفت و گوی منبر و دار

شاعر : سید محمد حسین شهریار

 

منبر از پشت شیشه مسجد

چشمش افتاد و دید چوبه دار

عصبی گشت و غیضی و غضبی

بانگ بر زد که «ای خیانت کار !

تو هم از دودمان ما بودی

سخت، وحشی شدی و وحشت بار

نرده کعبه حرمتش کم بود

که شدی دار شحنه؟ شرم بدار

ما سر و کارمان به صلح و صفا

تو به جرم و جنایتت سر و کار»

دار، بعد از سلام و عرض ادب

وز گناه نکرده استغفار

گفت : «ما نیز خادم شرعیم

صورت اخیار گیر یا اشرار

هر کجا پند و بند درمانند

نوبت دار می رسد ناچار

منبری را که گیر و دارش نیست

مردم از دور و بر کنند فرار»

لیک منبر فرو نمی آمد

باز بر مرکب ستیزه سوار

دار هم عاقبت ز جا در رفت

رو به در، تا که بشنود دیوار

گفت : « اگر منبر تو منبر بود،

کار مردم نمی کشید به دار».

 

منبع : کتاب یک بغل کاکتوس ص 60 

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

قهوه خانه

قهوه چی نامه

شاعر شهرام شکیبا

 

الهی به چای و به قلیان قسم

به این حلقه و بزم رندان قسم

به این قهوه خانه که جای صفاست

حسابش ز دیگر مکانها سواست

به خاگینه، املت، به دیزی قسم

به انواع و اقسام تیزی قسم

به انگشتری با نگین درشت

که گویی به انگشت رفته است مشت

به آن چای پر رنگ اعلا قسم

به کشکول درویش مولا قسم

به قلیان خوانسار و کاشان قسم

به مردان کار و صفاشان قسم

به گچ کار و لوله کش و جوشکار

به صبحانه خوردن به جای ناهار

به نان و پنیر و مربا قسم

به غمهای آن مرد بنّا قسم

به «مه-دود» خیلی غلیظ فضا

به بوی پیاز و به بوی غذا

مرحوم تختی

به آن عکس مرحوم تختی قسم

به آن ناشناس در آن عکس هم

به آن عکسهایی که صاحب دکان

همیشه جوان است در قاب شان

به ابیات سست و به خط های بد

پر از عیب وزن و غلط های بد

به آن عکس حین علامت کشی

به قاب طلسم پر از خط کشی

به انواع تسبیح و چاقو قسم

به معتاد چرک دماغو قسم

به آن جعبه آیینه رنگ رنگ

به سرخی چشم از بخارات بنگ

به آرامش نشئه پیرمرد

که گویا زده پنج، شش بسته گرد

به این چرت مرغوب و حالات او

به اعماق فهم و کمالات او

به چای پیاپی ، به قند زیاد

به جاساز و مامور کشف مواد

به آن پیرمردی که از ره رسید

به در خورد چون شیشه اش را ندید

به ساز عجیبی که در مشت اوست

به قوز نجیبی که در پشت اوست

به آن ساز ناساز یک تار او

به شان و اهمیت و کار او

به مضراب سنگین سازش قسم

که وزنش بود نهصد و ده گرم

به آن ساز کج – معوج غیر صاف

زده پنبه صد هزاران لحاف

به آن قهوه چی و صفای دلش

به آن لنگ بر روی شانه ولش

به دستان تر دست این کاردان

که در دست دارد چهل استکان

به آن پیر ساده دل گیوه ای

به قلیان بیهوده میوه ای

الهی، به اینها که گفتم قسم

به این طُرفه دُرها که گفتم قسم

مدد کن که این رند بی دست و پا

نگردد اقلا به تهران گدا

مدد کن اقلا که یک مشتری

که دارد عزیز دلی بستری

بیاید پی مشکلش پیش من

غنی سازد این جیب درویش من

مرا با بسی ناز و عزت برد

یکی از دو کلیه ام را خرد

مرا مشکلی هست، حلش محال

پس آن به که اینجا کنم عشق و حال

خورم چند چای پیاپی ، سپس

پرانم ز اطراف قندان مگس

بده قهوه چی چای با حال را

که کوتاه سازم بدان قال را

بده چای، دفع ملالی کنیم

قهوه خانه

که با دوستان عشق و حالی کنیم

بده چای، تا ساز گردد سخن

بده چای پر رنگ لطفا به من

بده چای، حالم دگرگون شده

دلم از زمین و زمان خون شده

بده چای، حالی اساسی کنیم

که فی الفور، بحث سیاسی کنیم

بده چای ، عالم شده کاسه لیس

به روباه پیر جهان، انگلیس

بده چای، از دست کاخ سفید

جهان لحظه ای رنگ راحت ندید

بده چای با سطل امشب، که من

اسیر غم و دردم، ای هموطن!

نده چای دیگر، که خونم مباح

شد از بس که رتم سوی مستراح

نده چای، مثّانه ام منفجر

شد و خورد شلوار این بنده جر

نده چای، من رفتم امشب دگر

ندارم امیدی که بینم سحر

نده چای دیگر، که رفتم ز هوش

از این پس من و جمع پیژامه پوش

از این پس، پسِ بی خیالی روم

به دنبال شورای عالی روم

در آن جمع، چای است چیزی دگر

گل انداخته بحث، شب تا سحر

در آن جمع، چایی سناتوری است

نه زین چایهایی که در قوری است

اگر نیست رستم، ولی گرز هست

فرامرز نبود، فریبرز هست

فروزان تر از آتش موبدان

همیشه یکی آتش است آن میان

اگر جمع شان اندک و کوچک است

افلاطون در آن بین، چون کودک است

همه حرفهاشان پر از حکمت است

سر سفره هاشان پر از نعمت است

در آنجا همه اهل فضل اند و من

پس آن به که باشم در آن انجمن

.... 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

طنز. آقا زاده

آقا زاده

شاعر : سعید سلیمان پور


.... پس گوش به پندهای من کن

آویزه گوش خویشتن کن

آنجا که بزرگ بایدت بود،

از نام پدر تو را رسد سود

با زور پدر سِپه شکن باش

فارغ ز خصال خویشتن باش

از زیر در آی بی محابا

بالا بنشین به لطف بابا

تا از دَمِ گردن کلفتت

بارد شب و روز، پول مفتت

دولت طلبی، نصب نگهدار

با دولتیان ادب نگهدار

با چهره ظاهر الصلاحت

با لطف و مراحم جناحت

ادامه مطلب...




برچسب ها : چرت و پرت  ,

طنز

 

حرفِ بد

شاعر : محمد سلمانی

 

ما کسی را هنوز حد نزدیم

سنگ جز بر سر لحد نزدیم

روی حکم کسی که حق می گفت،

مهر «محکوم تا ابد» نزدیم

صید رفتیم و بچه آهو را

تا که دیدیم می دود، نزدیم

شاعری را که با کلام لطیف

حرفی از انتقاد زد، نزدیم

ما زبان داشتیم، مثل شما

حرف با مشت و با لگد نزدیم

تازه یک باره دل به دریاها

آن چنانی که زد «صمد» نزدیم

پس چرا سنگسارمان کردید؟

ما که یک بار حرف بد نزدیم....

 

منبع : کتاب یک بغل کاکتوس ص 140

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 572
    بازدید دیروز : 20
    کل بازدید : 922327
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/4    ساعت : 9:5 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات