سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

طنز. دختر بخت بر بسته

دختر بخت بر بسته

شاعر: ارمغان زمان فشمی

 

روزگاری است که باید خفن و داف شوی

دل ما عور و ادا و قِر و اطوار نداشت

می فروشند کنون جای قناری گنجشک

گوهر ما که فروشنده مکّار نداشت

شده معیار جمال و هنر و پول و سواد

ماند تنها کسی ار بهره از این چار نداشت

از چه نالم؟ که در این دوره ظاهر بینی

پدرم خانه به مقدار سه هکتار نداشت

نه ورا اسمی و رسمی ، نه ورا پول کلان

خانه در اقدسیه، حجره به بازار نداشت

چشم من فاقد سگ بود و کسی را نگرفت

کمرِ بی هنرم مهره ای از مار نداشت

ای خدا ! سهم دماغم دو برابر دادی

بخت ما سهمی از انصاف تو انگار نداشت

خواستی دایره قسمت ما را بکشی

ولی افسوس این دایره پرگار نداشت

تو که انبارت برای همه شوهر دارد

تا که شد نوبت ما پس چه شد؟ این بار نداشت؟

پطرسی یافت نشد تا که فداکار شود

و شود شوهر من؟ هیچ کس ایثار نداشت؟

هیچ کس نیست بگوید «جگرت را بخورم»

بخت ما یک فقره هندِ جگر خوار نداشت

«خانه بخت» شنیدم ز دهان دگران

خانه بخت من انگار که دیوار نداشت

خواستگاری که فرستادی، اگر ام اس داشت

در عوض پول و سواد و هنر و کار نداشت

ور نه گر پول و سواد و هنر و کاری داشت

قبلِ من عاشق شیدا و گرفتار نداشت؟

مطمئنم که مرا نیز نمی خواست دلش

دومین بار دگر رغبتِ دیدار نداشت

این یکی کیفیت ظاهری اش پایین بود

آن یکی حالت و اخلاق به هنجار نداشت

این یکی داشت اگر car ، ولی کار نداشت

آن یکی داشت اگر کار، ولی car نداشت

آ که میشد بله را گفت به او، وقتی رفت

برنگشت و به تقاضای خود اصرار نداشت

گوییا بخت مرا بسته کسی، می دانم

بر گره هاش کسی قدرت انکار نداشت

 

ای که بی شوهری، از خیر عروسی بگذر

هر چه خواهی ز جهان بگذر و بگذار، نداشت...

 

منبع : کتاب قهوه قند پهلو ص 321

 

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

داستان های کوتاه

خاطره ای از «مجید مجیدی» کارگردان توانی سینمای ایران

«مجید مجیدی» کارگردان توانی سینمای ایران ، خاطره ای را تعریف می کند که جای تامل بسیار دارد :

« در یکی از شب های سرد زمستان، رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن می کردم و در عوالم فرشته ها سیر می کردم! اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکش هایش را که به دستش چسبیده بود دربیاورد و بعد پول را بگیرد. اصرار کردم که چرا نمی گیری؟

گفت : بی ادبی می شود، این دست خداست که به من پول می دهد.

خدا شاهد است آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم»

 

بیلی گراهام :

خداوند به ما دو دست داده است؛ تا با یکی بگیریم و با دیگری ببخشیم.





برچسب ها : داستان های کوتاه  ,

 

هشت سال دفاع مقدس

....تابلویی بود که همه پیام ما را به تاریخ در خود نوشته داشت‌:

« با وضو وارد شوید» . رمز و راز قدرت ما در ایمان ماست. هیچ مانعی در برابر ایمان تاب نمی آورد.

 





برچسب ها : مردان بی ادعا  ,

 

8 سال دفاع مقدس

سوسنگرد در آتش

از 15 آبان 1359، ارتش عراق  حمله کرد تا سوسنگرد را بگیرد و شکاف میان نیروهایش در جنوب و شمال خوزستان را ترمیم کند. ارتش عراق قدم قدم مدافعان سوسنگرد را عقب زد و از 23 آبان حلقه محاصره ی سوسنگرد را تنگ تر کرد. حجت الاسلام خامنه ای در اهواز بود و فقط جمعه ها به تهران می آمد تا خطبه های نماز جمعه را بخواند. او از جزییات حمله عراقی ها به سوسنگرد با خبر و نگران بود.

8 سال دفاع مقدس

جمعه، 23 آبان پس از خواندن خطبه های نماز جمعه به جلسه ورای عالی دفاع رفت و شرح حمله عراقی ها را به بنی صدر فرمانده کل نیروهای مسلح ارایه کرد تا چاره ای بیندیشد. اصرار داشت تیپ 2 زرهی لشکر 92 زرهی را به کمک نیروهای اهواز بفرستد تا سوسنگرد را از محاصره خارج کنند. ظهیر نژاد، فرمانده نیروی زمینی ، مخالف بود، اما با وساطت آقای خامنه ای موافقت کرد.

عراقی ها در مسیر پیش رویشان به هیچ کس رحم نمی کردند و مردم بسیاری از روستاهای مسیر را کشتند. سپاه خوزستان 25 و 26 آبان را عزای عمومی اعلام کردند.

همه منتظر حضور تیپ 2 زرهی دزفول بودند، اما خبر رسید تیپ از دزفول حرکت نکرده است. حجت الاسلام خامنه ای با بنی صدر تماس گرفت. بنی صدر گفت می آید، نگران نباشید. اوضاع بحرانی بود. نیروهای عراق وارد شهر شدند ، خانه های مردم را غارت کردند و جلو آمدند. مدافعان هم هر چه مهمات داشتند بار یک وانت کردند. دور تا دور شهر می چرخیدند و می جنگیدند. از اهواز به مدافعان روحیه می دادند که نیروی کمکی خواهد رسید، اما دیگر کسی این حرف را باور نمی کرد. خیلی ها مجروح بودند، اما سلاحشان را زمین نگذاشته بودند.

بچه های تبریز از سپاه سوسنگرد با آیت الله مدنی تماس گرفتند و وضع سخت سوسنگرد را گزارش دادند. آیت الله مدنی از تبریز به تهران رفت تا امام را ببیند. هم زمان به اهواز خبر رسید تیپ 2 حرکت نکرده است.

http://raddeghalam.ParsiBlog.com/Files/a991b920a5e2ea720f23a35c3767367b.jpg

پس از گزارش آیت الله مدنی امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی مباشر عملیات باشد. حجت الاسلام خامنه ای دو نامه به بنی صدر و فرمانده تیپ دو زرهی نوشت و فرمانده تیپ زرهی با دیدن دستور امام دیگر منتظر دستور بنی صدر نماند و به سمت اهواز حرکت کرد.

آزادی شهر

نیروهای ایرانی عملیاتشان را راس ساعت 6:30 دقیقه از بیرون شهر آغاز کردند. نیروهای سپاه و ستاد جنگ های نامنظم با نیروهای لشکر 92 زرهی ادغام شدند. آن ها پیش رفند و محاصره ی شهر را شکستند.  

 





برچسب ها : تلخ و شیرین های جنگ  ,

خاطرات فاطمه طباطبایی

پس از کشتار مردم تبریز احمد از آیت الله سید محمد بجنوردی که مورد توجه آیت الله خویی بود، خواست تا نزد ایشان برود و بخواهد که به اعتراض کشتار مردم، درس را تعطیل کند. آیت الله خویی ابتدا پذیرفت، اما از آقای بجنوردی خواسته بود که از جانب دیگر علما هم مطمئن شوند و همگی با هم درس را تعطیل کنند. آیت الله بجنوردی نزد امام آمدند و نظر آیت الله خویی را منتقل کردند. اندکی بعد نظر آیت الله خویی تغییر کرد و پیام فرستاد که من از تعطیل کردن درس منصرف شده ام. جالب این نکته بود که امام به احترام ایشان درس را تعطیل نکردند، اما سر درس درباره کشتار مردم تبریز سخن گفتند و جلسه درس به سخنرانی تبدیل گشت. پس از پایان درس از شدت ناراحتی تب کردند و با آن حال اعلامیه ای درباره این حادثه نوشتند.





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

 

دزد

شاعر : نعمت الله سعیدی

 

آسمان زرد و رنگش پریده است

بلبل طبع مان گربه دیده است

کارِ نکته به جاهای باریک –

تر ز ابعاد یک مو رسیده است

بی نصیب است از استخوانی

آن که یک عمر چون سگ دویده است

رنج را مورِ بدبخت برده است

گنج را مار بالا کشیده است

.....

منبع : کتاب یک بغل کاکتوس ص 139

 





برچسب ها : چرت و پرت  ,

 

اگر بخواهیم قدرت را به طور کامل از ارزش ها جدا کنیم زندگی جهنم خواهد شد. اندک شعاعی از ارزش که در عالم سیاست می تابد سیاست را قدری انسانی تر کرده است. اگر همین اندک ارزش هم نتابد واویلاست، باید به خدای عالم پناه برد.  

 



جنگ 8 ساله

حمدانی، از فرماندهان گارد ریاست جمهوری :

« اشغال خرمشهر بسیار خونین و مرگ بار بود که دو طرف در آن تقریبا هفت هزار کشته دادند. فتح خرمشهر را بر عهده ی نیروهای ویژه ما گذاشته بودند. صادقانه بگویم ایرانی ها در این نبرد جانانه مقاومت کردند و اشغال این شهر برای ما پر هزینه و بسیار مشکل شد. آنها از هر محله تا سر حد مرگ دفاع کردند و توانستند تلفات سنگینی به نیروهای ما وارد کنند.»

نبرد خونین

24 مهر عراق با هدف یک سره کردن وضعیت خرمشهر و اشغال شهر با تمام توان به شهر حمله کرد. در هجوم 24 مهر ارتش عراق خرمشهر سقوط نکرد. در روزهای بعد هم چنین اتفاقی نیافتاد و مسجد جامع قلب مقاومت خرمشهر همچنان پابرجا بود. نبرد کوچه به کوچه در خرمشهر 10 روز دیگر هم ادامه پیدا کرد نبردی که نامه علی شمخانی فرمانده آن روزهای سپاه خوزستان گوشه هایی از آن را چنین روایت می کند :

8 سال جنگ

«وانزلنا الحدید فیه باس شدید». مسئولان‌، مسلمین، به داد ما برسید، این چه سازمان رسمی شناخته‌شده‌ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت‌طلب پاسدار را آموزش ندادید، مسامحه کردید، چوبش را از خدای عزوجل خوردید و خواهید خورد. چه باید بگوییم که شاید شما را به تحرک وابدارم؟ این را بگویم که از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده، بگویم که ما می‌توانیم با 30 خمپاره خونین شهر را برای 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم. و حال آن که سازمان‌های غیر رسمی با امکانات فراوان بر ما می‌رانند که باید برانند .

واقعیت این است که ارتش امروز ما نمی‌تواند بدون وجود سپاه پاسداران و برعکس، کوچکترین تحرکی داشته باشد. من را وقت آن نیست که بگویم تا به حال چه کارهای متهورانه‌ای انجام داده‌ایم. خدا می‌داند که ما تانک‌های دشمن را لمس کردیم. فغان‌های زنانه آنها را در شبیخون‌های خود شنیده‌ایم. سایه ما به حول خدا و مکتب اسلام همواره مورد حملات سلاح‌های سنگین دشمن بوده و هست و دشمن هرگز نتوانسته است اسیر ما را تحمل کند. اسرای پاسدار یا از پشت تیرباران شده یا زیر تانک‌ها له و لورده گردیده‌اند.

پناهندگان عراقی همواره ترس نیروهای دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان یک معجزه الهی مطرح می‌کنند. سلاح را به دست صالحین بدهید. تا به حال، دشمن حسرت گرفتن یک اسلحه کمری را از پاسداران به دل داشته و خواهد داشت.

ما شهدای زنده فراوان داریم. ما اصحاب حسین به تعداد زیادی داریم. ما برپا دارندگان کربلای 30 روزه خونین شهریم. ما بهشت را زیر سایه شمشیرها می بینیم. شهدای 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند، به داد ما برسید. ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم. ما در راه خدا جان داریم که بدهیم، امکانات دادن جان را نداریم. به خود بیایید. فریادهای پاسداران از فقدان امکانات، بر ما زمین و زمان را تنگ کرده است.

خستگی زیاد مانع از ادامه نوشتن من می‌شود. ولی باز هم باید بدانید که ما شهیدان زنده‌ای هستیم که به نبرد خویش علیه مردگان زنده ادامه خواهیم داد. اگر وساطت کنید و ما را به حدید خداوند مسلح سازید، «فضرب الرقاب» خویش را تا سقوط دولت بعث عراق و دیگر زورمندان و قلدران ادامه خواهیم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهیم کرد که شهید شویم و تکلیف شرعی خویش را به جای آوریم.»

 





برچسب ها : تلخ و شیرین های جنگ  ,

 

خاطرات فاطمه طباطبایی

شهادت حاج آقا مصطفی

صبح روز اول آبان ماه ،هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که امام بالای سرمان آمدند و احمد را صدا کردند و گفتند : از خانه مصطفی تماس گرفته اند و کمک خواسته اند. برو ببین چه کار دارند؟

احمد بی درنگ برخواست و به خانه داداش رفت. من نیز به سوی خانه حاج آقا مصطفی رفتم. احمد را دیدم که گریان روی پله جلوی در ایستاده است. پرسیدم چه شده ؟ با اضطراب و ناراحتی گفت : داداش! و دیگر چیزی نگفت و روانه بیمارستان شدند.

در همین حال، ناگهان خانم(همسر امام خمینی) را دیدم که پریشان حال و گریان وارد خانه شدند. طولی نکشید که خبر در نجف منتشر شد و دوستان، یکی یکی به خانه داداش آمدند.

هنگامی که به خانه برگشتم امام و افراد دفتر و جمعی از طلبه ها در حیاط نشسته بودند. از احمد پرسیدم چگونه به آقا خبر دادید؟ گفت : ... پیش از آنکه من حرفی بزنم گفتند : مصطفی فوت کرده؟ گفتم بله. دستشان را روی زانو گذاشتند و چند مرتبه آیه «انّا لله و انّا الیه راجعون» را خواندند.

خبر درگذشت حاج آقا مصطفی برای دوستان بسیار ناگوار و غیر قابل تحمل بود، وقوع این حادثه سخت آنان را بی تاب کرده بود طوری که احمد به امام گفت : این برادران بسیار ناراحتند. شما می توانید به آنها دلداری دهید. امام پذیرفتند. همه آمدند در حیاط نشستند. من برایم بسیار عجیب بود که چطور عده ای جوان می خواهند از پدر داغ دیده آرامش بگیرند. امام همه آنها را به صبر دعوت کردند و گفتند :

خاطرات فاطمه طباطبایی

به هر حال اتفاقی است که افتاده. خداوند یک وقت نعمتی به انسان می دهد و زمانی هم آن را پس می گیرد. باید تحمل داشته باشیم.

من دست حسن را گرفتم و به خانه داداش برگشتم. امام نیز نزدیک ظهر به آنجا آمدند. به محض ورود، خانم با حالتی بسیار پریشان نزد امام آمدند و گفتند : آقا دیدی چطور شد؟ چه بلایی بر سرمان آمد. آقا پاسخ دادند : خانم به خاطر خدا صبر کن! می دانم که دشوار است. سخت است. اما به حساب خدا بگذار. اگر به حساب خدا بگذاری تحملش آسان می شود.

خانم گریه کنان گفتند : نمی توانم آقا. من سختی بسیار کشیده ام، اما این را دیگر نمی توانم تحمل کنم. آقا هم در حالی که سخت ناراحت و متاثر بودند، دست روی شانه های خانم گذاشتند و گفتند : می دانم اما به خاطر خدا صبر کن. !

... یک روز وارد اتاق امام شدم. دیدم به سقف خیره شده اند. از گوشه چشمشان اشک سرازیر بود. مرا که دیدند تکانی به خود دادند و سراغ حسن را گرفتند....

 





برچسب ها : تیغ خاطرات  ,

طنز

گفتمان

 

گفت به اصغر شَله اکبر لَشه‌:

«روز مگس می گزدم، شب پشه

این حشرات آفت خواب منند

وز پی آزار و عذاب منند

بس مگس و پشه ستمکاره اند

آفت جان من بی چاره اند

گشته مگس زیب بر و دوش من

برده پشه از سر من هوش من

روز من از دست مگس گشته شب

شب ز پشه آمده جانم به لب

نیست مرا خواب و خوراک ای خدا

پشه مرا ساخت هلاک، ای خدا

کاش من از زمره اعیان بُدَم

موسم گرما به شمیران بُدم

پشّه نمیزد منِ بیچاره را

طعنه زنان عقرب جرّاره را

تا به سحر مانع خوابم نبود

باعث این حال خرابم نبود

مسکن من قلهک و تجریش بود

ثروت من از همه کی بیش بود»

این سخن اصغر شله را کوک کرد

رو به سوی آن لش مفلوک کرد

گفت :« مزن لاف و گزاف این همه

از بر من خیز و ملاف این همه

گر نکشیدی چپق و چرس و بنگ

از چه زنی این همه حرف جفنگ؟

آه و فغان بس بکن، ای نرّه غول!

رو بچران غاز، نداری چو پول»

 

منبع : کتاب قهوه قند پهلو ص 290





برچسب ها : چرت و پرت  ,
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >




درباره وبلاگ

جستجو

آمار


    بازدید امروز : 1204
    بازدید دیروز : 56
    کل بازدید : 924775
    تعداد کل یاد داشت ها : 1623
    آخرین بازدید : 103/9/8    ساعت : 9:2 ص

دانشنامه مهدویت

دیگر امکانات